عبدالرحیم سلیمانی
حسین(ع) اسوه است
شیعیان، حسین ابن علی(ع) را امام سوم خود می دانند و برای آن حضرت مانند سایر امامان خود احترام زیادی قائلند. با این حال آن حضرت از جهتی ویژه است و آن چگونگی پایان یافتن زندگی اوست. آن حضرت تسلیم ظلم و فساد و تباهی روزگار خود نشده و آن را تایید نکرده و برای اصلاح جامعه خود قیام کرده و حاضر شده است برای این اصلاح گری و ظلم ستیزی و فساد ستیزی خود هزینه بپردازد و در واقع تمام هستی و دار و ندار خود را در این راه هزینه کرده است. این امر باعث شده است که شهادت آن حضرت در تظاهرات و مراسم دینی شیعیان جایگاهی خاص و ویژه داشته باشد، به گونه ای که از این جهت هیچ شخصیتی با آن حضرت قابل قیاس نیست.
اما سوال اساسی و مهم این است که امام حسین چه نقش و جایگاهی در دینداری شیعیان دارد و باید داشته باشد؟ آنان در مراسم و آیین های مفصل و دامنه داری که برای آن حضرت برگزار می کنند و به صورتی گسترده و با شور و حال در آنها شرکت می کنند، چه چیزی را جستجو می کنند؟ اساسا چرا پایان زندگی آن حضرت اینگونه بود و چرا باید ایام شهادت آن حضرت را زنده نگه داشت و برای مثال برای آن حضرت عزاداری کرد و...؟
با مثالی بیرون از دین اسلام پرسش روشن تر می شود. به اعتقاد مسیحیان حضرت عیسی(ع) زندگی زمینی اش با ماجرای صلیب پایان یافته است. آنان معتقدند که مهم ترین کار آن حضرت و اصل ماموریت او همین به صلیب رفتن بوده است. در واقع نقش هدایتگری و اسوه بودن آن حضرت اهمیت چندانی ندارد، بلکه کار مهم و اصلی آن حضرت این بود که به صلیب رفت و بدین وسیله گناه حضرت آدم را، که به همه انسان ها به ارث رسیده بود و مانع نجات و رستگاری آنان بود، کفاره داد و بدین وسیله نجات و رستگاری را میسر ساخت؛ به همین جهت او منجی بود و نه راهنما. نویسنده ای مسیحی می نویسد:
«مهم ترین مقصود مسیح از آمدن به این جهان این نبود که برای ما سرمشق باشد و یا تعالیمی بدهد، بلکه این بود که برای ما جان بدهد. مرگ او ... مهم ترین هدف مجسم شدن بود. مجسم شدن هدف نهایی نبود بلکه برای این انجام شد که به وسیله مرگ مسیح بر روی صلیب، گم شدگان به نجات برسند. ...مرگ مسیح برای گناه بشر، مژده است و نشان می دهد که لازم نیست انسان برای گناه خودش بمیرد. شریعت موسی، موعظه سر کوه، تعالیم و مثل های عیسی، همه به ما گناهانمان را نشان می دهند و احتیاج به نجات دهنده را تاکید می کنند، ولی گناه را علاج نمی نمایند. علاج فقط در مرگ مسیح است. اساس سایر ادیان بر تعالیم بنیان گذاران آنها قرار دارد. مسیحیت با تمام این ادیان این تفاوت را دارد که بر اساس مرگ بنیانگذار خود قرار گرفته است. اگر مرگ مسیح را به کناری بگذاریم مسیحیت به سطح سایر ادیان نزول خواهد کرد. در آن صورت هر چند هنوز هم اخلاقیات عالی در دست خواهیم داشت، ولی فاقد نجات خوهیم بود. اگر صلیب را بر داریم قلب مسیحیت از بین خواهد رفت ... خدا فقط با توبه گناهکار نمی تواند گناه او را ببخشد. چنین کاری برای خدای عادل امکان پذیر نیست. خدا فقط وقتی می تواند ببخشد که جریمه آن پرداخت گردد. برای اینکه خدا بتواند ببخشد و در عین حال عدالت او خدشه دار نگردد، مسیح جریمه گناهکار را پرداخت فرمود» (هنری تیسن، الهیات مسیحی، ص219-220).
مطابق این سخنان مشکل اصلی بشریت این نبود که برای رسیدن به رستگاری به راهنمایی نیاز داشت تا گفته شود این راهنمایی یا به صورت تعالیم ارائه می شود و یا به صورت عمل یک اسوه و الگو؛ بلکه مشکل اصلی این بود که به خاطر گناه آدم و سقوط نسل او نجات و رستگاری ممکن نبود، و برای اینکه این مشکل اصلی برطرف شود باید گناه آدم کفاره داده می شد و این کاری بود که مسیح با صلیب خود انجام داد. بنابراین مسیح نه راهنما بود و نه اسوه و الگو، بلکه او منجی بود، یعنی نجات و رستگاری را، که میسر نبود، با صلیب خود میسر ساخت.
اما سوال مهم و اساسی این است که نگاه یک فرد شیعه به امام حسین(ع) و شهادت او چگونه باید باشد؟ آیا امام حسین(ع) راهنما و نیز الگو و اسوه است یا اینکه او منجی است؟ آیا امام حسین(ع) حتما باید به شهادت می رسید و اگر اینگونه نمی شد نقصی در دین وجود داشت؟ پاسخ به این پرسش چندان مشکل نیست. اساسی ترین تفاوت و اختلاف قرآن مجید با بخش هایی از عهد جدید، که تعالیم مسیحیت رایج از آن گرفته شده، در نگاه به انسان است. انسان مسیحیت سقوط کرده و عقل و اراده خود را از دست داده و ذاتا گنهکار گردیده است؛ به گونه ای که هرگز نمی تواند به سوی خدا رود و خود را نجات دهد. چنین انسانی حتما نیاز به منجی دارد و نیاز او به منجی بسیار مهم تر و ضروری تر از نیاز او به راهنما و اسوه است. اما در قرآن مجید وضعیت کاملا متفاوت ست. انسان نه تنها سقوط نکرده و گناهی به ارث نبرده بلکه کاملا پاک است. او نه تنها فطرتا و ذاتا گنهکار نیست بلکه حنیف و حق پرست است. حالت حنیف بودن جزو ذات و سرشت اوست. بنابراین او میل به حقیقت دارد و البته عقل و فهم و درک او سالم است و می تواند مصادیق حق و حقیقت را بیابد. او هرگز به منجی نیاز ندارد، چرا که نجات و رستگاری همیشه برای او ممکن بوده و هست. او نیاز به راهنما دارد تا عقل و فطرت خود او را بیدار کند و آنچه را که در اعماق وجود او قرار دارد به او نشان دهد (برای اطلاع بیشتر به کتابی از اینجانب تحت عنوان «سرشت انسان در اسلام و مسیحیت» از انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب مراجعه فرمایید).
در حدیثی از پیامبر خدا(ص) نقل شده است که: «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است (سفینة البحار، ج1، ص257). چراغ هدایت بودن امام حسین(ع) روشن و آشکار است. او برای یک شیعه امام است و امام کار و وظیفه اش هدایت است. امام حسین با سخن و زندگی خود هادی و راهنما و نیز الگو و اسوه است. معنای کشتی نجات بودن او نیز همین است. کسی نجات می یابد که راهی که او می گوید و می رود در پیش گیرد.
امام حسین(ع) شخصیتی است که با تمام وجود حق پرستی و باطل ستیزی کرد و با تمام وجود به اصلاح جامعه و دعوت به عدل و درستی پرداخت و نه تنها ظلم و ستم و فساد و تباهی را تایید و تصدیق نکرد، بلکه در برابر آن سکوت را روا ندانست. امام حسین(ع) یک الگو و اسوه است و مسلمانی تنها و تنها در همان راهی است که آن حضرت در پیش گرفت. شهادت آن حضرت خودبخود ارزشی ندارد، بلکه از این جهت ارزشمند است که او جان خود را در راه هدف و آرمانی مقدس داده است. اینجاست که تفاوت نگاه یک شیعه به امام حسین(ع) با نگاه یک مسیحی به حضرت عیسی(ع) آشکار می شود. نویسنده مسیحی قبلی با صراحت نظریه شهادت و اسوه بودن مسیح را رد می کند:
«نظریه شهید شدن مسیح، که نظریه سرمشق هم خوانده می شود، مسیح را یک شهید می داند. او به این دلیل کشته شد که نسبت به اصول و وظایف خود وفادار بود و به همین دلیل بوسیله مخالفین مقتول گردید. او نمونه ای از وفاداری به حقیقت و وظیفه است. پیروان این نظریه معتقدند که انسان برای نجات یافتن باید خودش را اصلاح کند. سرمشق مسیح به ما یاد می دهد که از گناهان توبه کنیم و خود را اصلاح نماییم. ولی باید دانست که اولا، این نظریه این حقیقت را انکار می کند که گناه باید در حضور خدا کفاره شود [و این با کتاب مقدس ناسازگار است]. و ثانیا، سرمشق بودن مسیح را [این نظریه] برای نجات کافی می داند در حالی که اگر مسیح فقط برای ایمانداران سرمشق می باشد ما را به راهی می کشاند که با تمام تعالیم اساسی کتاب مقدس...مخالف است و...» (الهیات مسیحی، ص221).
این نویسنده مسیحی می گوید اگر عیسی را شهیدی بدانیم که در راه آرمان خود به شهادت رسیده و باید الگوی دیگران باشد، این سخن با تعالیم کتاب مقدس نا سازگار است؛ اما یک فرد شیعه حتما باید بگوید اگر امام حسین را غیر از الگو و اسوه و راهنما بدانیم قطعا با تعالیم قرآن مجید ناسازگار است.
شیعه باید از نام حسین(ع) و احیای مراسم او و عزاداری و گریه برای او تنها و تنها هدف مقدس آن حضرت را در نظر داشته باشد. امام حسین(ع) برای اصلاح جامعه و بر طرف کردن ظلم و ستم و فساد قیام کرد و به شهادت رسید. کسی که در مراسم امام حسین(ع) شرکت می کند باید در پی این باشد که از این مراسم درس بگیرد و در پی اصلاح خود و جامعه خود و دور کردن فساد از آنها باشد. قطعا این انحراف بزرگی است که هدف از عزاداری، صرفا پاک شدن گناهان سال گذشته و یا شفاعت امام حسین و...باشد. جامعه شیعه حسینی پس از ده روز عزاداری و زنده کردن نام امام حسین باید به سوی صلاح و درستی پیش رود و از فساد و تباهی دور شود.
حسین(ع) جنگ طلب نبود
امام حسین(ع) قیام کرد و شجاعانه جنگید و به شهادت رسید، اما هرگز آن حضرت در پی جنگ نبود. ولی قبل از اینکه به این موضوع بپردازیم باید نکته ای دیگر را بیان کنیم و آن اینکه در متون اسلامی و سیره بزرگان اسلام جنگ هرگز مطلوب نیست و صلح مطلوب است و جنگ یک امر اضطراری و ناچاری است. درست است که قرآن مجید دستور به جهاد داده است اما از آیات قرآنی بر می آید که این جهاد از باب اضطرار و صرفا برای دفع تجاوز است. در آیاتی از کتاب خدا چنین آمده است:
«در راه خدا با کسانی که با شما می جنگند، بجنگید، ولی تجاوز نکنید که خدا متجاوزان را دوست ندارد. وهر کجا بر ایشان دست یافتید آنان را بکشید، و از همان جا که شما را بیرون راندند، آنان را بیرون برانید چرا که فتنه از قتل بدتر است. و [با این همه] در کنار مسجد الحرام با آنان جنگ مکنید، مگر آنکه آنان با شما در آنجا به جنگ بپردازند؛ پس اگر با شما جنگیدند با آنان بجنگید، که کیفر کافران همین است و اگر باز ایستادند، البته خداوند آمرزنده و مهربان است. و با آنان بجنگید تا دیگر فتنه ای نباشد و دین، مخصوص خدا شود. پس اگر دست برداشتند، دشمنی جز با ستمکاران روا نیست» (بقره/ 190-193).
هرچند این آیات با لحنی تند و شدید سخن می گوید و دستور به جهاد و قتال می دهد، اما اولا می فرماید با کسانی که با شما می جنگند بجنگید، پس در واقع این دفاع است و دفاع در برابر تجاوز امری عقلی و عقلایی است. و ثانیا دستور می دهد که از تجاوز بپرهیزید. و ثالثا می فرماید جنگ را تا زمانی ادامه دهید که آنان ادامه دهند و اگر آنان دست برداشتند شما هم دست بردارید. و رابعا، جنگ برای برطرف شدن فتنه و فساد است و اگر کفار و مشرکان فتنه گری نکنند دیگر جنگی ضرورت ندارد. و خامسا دشمنی تنها با ستمگران رواست و اگر آنان دست از ظلم و ستم بردارند حتی دشمنی جایز نیست تا چه رسد به جنگ.
خداوند در آیاتی دیگر به مومنان دستور می دهد که خود را برای دفاع آماده کنند:
«و هر چه در توان دارید از نیرو و اسبان خوب آماده کنید تا دشمنان خدا و دشمنان خود و دشمنان دیگری را که شما آنان را نمی شناسید و خدا آنان را می شناسد، بترسانید. و آنچه را که در راه خدا خرج کنید به شما باز گردانیده می شود و بر شما ستم نخواهد رفت. و اگر آنان به صلح تن دادند تو نیز به آن تن ده و بر خدا توکل کن که او شنوای داناست و اگر بخواهند تو را بفریبند، پس خدا تو را بس است» (انفال/60-62).
مسلمانان باید آماده باشند، اما این آمادگی صرفا برای بازدارندگی است و نه برای جنگ. با این حال اگر از طرف دشمن جنگی آغاز شد و مسلمانان مجبور به دفاع شدند، ، در صورتی که دشمن به صلح تن دهد باید مسلمانان نیز صلح را بپذیرند و البته این پذیرش صلح در صورتی است که دشمن واقعا صلح را بخواهد و در پی فریب نباشد.
امام علی(ع) می فرماید: «من صلح را، مادام که مایه وهن اسلام نباشد، کارسازتر از جنگ یافته ام» (غررالحکم، ح10138). آن حضرت در عهدنامه مالک اشتر می فرماید: «اگر دشمن تو را به صلح فراخواند و خشنودی خدا در آن بود، آن را رد مکن؛ زیرا صلح مایه آسایش سپاهیان تو و راحتی خودت از اندوه ها و امنیت سرزمین توست. اما پس از صلح، از دشمن خود سخت بر حذر و هشیار باش؛ زیرا دشمن گاه خود را نزدیک می کند تا غافلگیر کند؛ پس محتاط و دوراندیش باش و به دشمن خود خوشبین مباش» (نهج البلاغه، نامه 53).
پس هرگز جنگ مطلوب علی(ع) نبوده است و اگر آن حضرت جنگیده در واقع جنگ به او تحمیل شده است. آن حضرت پس از ضربت ابن ملجم در بستر بیماری به فرزندش حسن(ع) چنین وصیت می کند: «بدان که معاویه همچنان که با من مخالفت کرد با تو نیز مخالفت خواهد کرد. پس اگر با او از در صلح و آشتی در آیی به جدت تأسی جسته ای که با بنی ضمره و بنی اشجع ... صلح کرد و اگر بخواهی با دشمنت بجنگی بدان که هرگز آن صلاحیت و وفاداری که پیروان پدرت داشتند، پیروان تو نخواهند داشت» (نهج السعاده، ج2، ص742).
پس در واقع امام علی(ع) از فرزندش می خواهد که صلح کند و به جنگ نپردازد. چرا که اولا صلح مطلوب است و سیره پیامبر(ص) همین بوده است و ثانیا در زمانی که مردم آمادگی جنگ را ندارند و جنگ باعث نابودی آنان می شود صلح ضرورت دارد. امام حسن مجتبی(ع) در واقع به همین وصیت پدربزرگوار خود عمل کرد. او حکومت را به معاویه واگذاشت و به صورتی خاص و ویژه صلح کرد. امام صادق(ع) می فرماید: «حسن ابن علی(ع) پس از آنکه به جانش سوء قصد شد و پیروانش از در ناسازگاری با وی در آمدند، کار را به معاویه واگذاشت. آن گاه شیعیانش به آن حضرت چنین سلام کردند: «سلام بر تو ای خوار کننده مومنان». حضرت فرمود: من خوار کننده مومنان نیستم، بلکه عزت بخش مومنانم. وقتی دیدم شما در برابر دشمن قدرتی ندارید، کار را به او واگذاشتم تا من و شما در میان آنان باشیم، همچنان که خضر نبی کشتی را سوارخ کرد تا برای صاحبانش باقی بماند، و این چنین است حکایت من و شما، تا در میان آنان باقی بمانیم (بحار الانوار، ج78، ص287).
مطابق آنچه گذشت، اولا جنگ به هیچ وجه مطلوبیت ذاتی ندارد و حتی الامکان باید از آن اجتناب ورزید و تنها در صورتی که تجاوزی باشد باید در برابر آن دفاع کرد؛ و ثانیا حتی در این صورت هم در صورتی که ملتی در خطر نابودی باشد باز صلح ضروری است و اینگونه نیست که حتی در صورتی که تجاوزی در کار باشد همه وقت جنگ جایز و روا باشد. حفظ یک ملت بزرگ ترین مصلحت است که حتی اگر مستلزم عقب نشینی تاکتیکی از موضع حق باشد ضروری و لازم است.
اما سوال این است که اگر وضعیت اینگونه است چرا امام حسین(ع) قیام کرد و جنگید و خود و یارانش به شهادت رسیدند؟ چرا آن حضرت طبق وصیتی که پدر بزرگوارش به برادرش کرده بود عمل نکرد؟ آیا امام حسین درصدد این بود که آنچه را که برادرش رها کرده بود به هر قیمتی که شده به دست آورد؟ آیا آن حضرت تحلیل درستی از اوضاع و احوال نداشت و گمان می کرد وضعیت تغییر کرده است؟ و ...
پاسخ همه پرسش های فوق منفی است و سنت و سیره امام حسین(ع) نیز مانند دیگر بزرگان دین بوده است. چند نکته به روشن شدن مطلب کمک می کند.
1-معاویه بر خلاف تعهد خود فرزند فاسد و سبک سر خود یزید را ولیعهد خود ساخت و با تطمیع و تهدید برای او بیعت گرفت. معاویه از همه افراد سرشناس به جز چند نفر، از جمله امام حسین(ع) نتوانست بیعت بگیرد. امام حسین پس از شهادت برادر سال ها تحت حکومت معاویه با آرامش زیسته بود. معاویه به فرزندش یزید وصیت کرده بود که با حسین(ع) مماشات کند. اما یزید پس از فوت پدر برخلاف وصیت او نامه ای به والی مدینه می نویسد و به او دستور می دهد که یا از حسین(ع) بیعت بگیرد و یا اینکه او را به قتل برساند. امام حسین بالاجبار از مدینه بیرون می آید و به سمت مکه حرکت می کند(ترجمه لهوف، ص11-12).
حال سوال این است که اگر یزید به وصیت پدرش عمل می کرد و امام حسین را بین بیعت و کشته شدن در دوراهی نمی گذاشت چه پیش می آمد؟ آیا امام حسین از مدینه بیرون می آمد؟ کسی نمی تواند به این پرسش ها پاسخ دهد. تنها چیزی که می توان گفت این است که امام حسین در هیچ صورتی یزید را تایید نمی کرد و دست بیعت به او نمی داد.
2-هنگامی که حسین ابن علی(ع) در مکه اقامت دارد متوجه می شود که ماموران یزید در پی آنند که آن حضرت را مخفیانه به قتل برسانند و آن حضرت برای اینکه حرمت خانه خدا شکسته نشود از مکه بیرون می آید و به ناچار به سمت کوفه، که اهالی آن او را دعوت کرده بودند، حرکت می کند. آن حضرت در جواب کسانی که از او می خواهند که خانه خدا را ترک نکند می فرماید من نمی خواهم باعث شکستن حرمت خانه خدا شوم. آن حضرت می داند که حکومت دست از او بر نمی دارد و او راهی جز این ندارد که یا بیعت کند و یزید را تایید کند و یا اینکه کشته شود. آن حضرت می فرماید من در هر جا که باشم حتی اگر در لانه مرغی باشم مرا بیرون آورده به قتل خواهند رسانید (طبری، ج7، ص276؛ کامل الزیارات، ص72-73).
3-امام حسین(ع) به سمت کوفه حرکت می کند و در فاصله دو منزل تا کوفه با لشکر حر ابن یزید ریاحی روبرو می شود. امام(ع) از حر می پرسد برای یاری ما آمده اید یا برای جنگ با ما؟ حر می گوید برای جنگ آمده ایم. امام(ع) می فرماید: اگر رای شما با نامه هایی که فرستادید، و با آنچه فرستادگان شما گفتند مخالف است، به همان جایی که آمده ام باز می گردم. حر و یارانش از مراجعت جلوگیری کردند. حر گفت: یابن رسول الله! راهی را انتخاب کن و برو که نه به کوفه روی و نه به مدینه (ترجمه لهوف، ص46).
4- در شب عاشورا امام حسین(ع) یاران و اهل بیت خود را جمع کرده پس از تجلیل از آنان، می فرماید: بیعت خود را از شما برداشتم. این مردم قصد کشتن مرا دارند و شما می توانید از تاریکی شب استفاده کرده خود را از مهلکه نجات دهید. اما یاران و بستگان آن حضرت این امر را رد می کنند و می گویند امام را تنها نخواهیم گذاشت.
5-امام(ع) در کربلا سخنرانی می کند و در فرازی از سخن خود می فرماید: «الا ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله و هیهات منا الذله» آگاه باشید که این فرومایه و فرزند فرومایه مرا در بین دو راهی شمشیر و ذلت قرار داده است و هیهات که ما زیر بار ذلت رویم (مقتل خوارزمی ج2، ص7-8).
6-در صبح روز عاشورا و قلب از شروع جنگ شمر ابن ذی الجوشن به امام حسین(ع) جسارت می کند و یکی از یاران او به نام مسلم ابن عوسجه پس از پاسخ دادن به شمر تیری به چله کمان می نهد تا او را، که در آن موقع در تیررسش بود، هدف قرار دهد. امام حسین او را از این کار منع می کند و می فرماید: به او تیراندازی نکن. زیرا دوست ندارم من آغازگر جنگ باشم (ارشاد مفید، ج2، ص96، به نقل از سید اصغر ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص573-574).
از مجموع آنچه گذشت به روشنی بر می آید که امام حسین(ع) قصد قیام و جنگ نداشته است و اوضاع و احوال را نیز مناسب نمی دیده است. آنچه آن حضرت نمی توانسته انجام دهد و دین و شرف او اجازه آن را نمی داده این بوده که حکومتی مثل یزید را تایید کند. پس بناچار از خانه بیرون آمده و بناچار بین ذلت و شمشیر به شمشیر تن داده است. اما آن حضرت تلاش کرده است که هر چه پیش می آید در راستای اصلاح دین و جامعه و برکنده شدن فساد و تباهی باشد. به همین جهت آن حضرت یک مصلح است و نه یک جنگ طلب. در واقع جنگ بر آن حضرت تحمیل شده است و آن حضرت تا آخرین لحظه تلاش کرده است که از جنگ اجتناب شود.
حسین(ع) مصلح بود
یزید به حاکم مدینه می نویسد که حسین ابن علی(ع) را تحت فشار قرار دهد تا اینکه مجبور به بیعت شود و اگر حاضر به این کار نشد به هر طریق ممکن او را به قتل برساند. امام(ع) بناچار از مدینه بیرون می آید و راه مکه مکرمه را در پیش می گیرد. امام به هنگام خروج از مدینه آیه 21 از سوره قصص را تلاوت می کند که در واقع حکایت وضع حضرت موسی(ع) است هنگامی که از مصر گریخت: «فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجّنی من القوم الظالمین» موسی با حالت ترس و نگرانی از مصر خارج گردید و گفت: پروردگارا از این مردم ستمگر نجاتم ده.
کسانی به امام(ع) پیشنهاد می کنند که مانند عبد الله ابن زبیر از بیراهه به سمت مکه برود تا خطری از ناحیه حکومت او را تهدید نکند. اما امام پاسخ می دهد: نه، به خدا سوگند مسیر عمومی را ترک نخواهم کرد، تا خداوند هر چه می خواهد حکم کند (ارشاد مفید، ص202؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص189).
امام(ع) پنج روز بعد هنگام ورود به شهر مکه آیه 22 از سوره قصص را که باز حکایت وضع موسی(ع) به هنگام عازم شدن به سوی مدین است، تلاوت می کند: «و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل» چون موسی(ع) به شهر مدین روی آورد گفت امیدوارم پروردگارم مرا به راه درست رهنمون شود (ارشاد مفید، ص200؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص189).
دو آیه 21 و 22 از سوره قصص وضعیت حضرت موسی(ع) به هنگام فرار از مصر را بیان می کند. حضرت موسی از ترس کشته شدن و بالاجبار از مصر گریخته به مدین پناه آورده است. آن حضرت قصد اصلی اش فرار از چنگ فرعونیان بوده، اما اینکه چه پیش می آید خود او هم نمی داند. او تنها به هدایت الهی امیدوار بوده است. امام حسین(ع) با تلاوت این آیه تشابه وضعیت خود را با وضعیت حضرت موسی نشان می دهد. او نه به میل خود بلکه به ناچار از مدینه بیرون آمده است. با این حال حضرت می فرماید من مانند عبدالله ابن زبیر از بیراهه حرکت نمی کنم و خود را به خدا می سپارم تا او هرگونه که صلاح می داند امور را به پیش برد.
پس باید نتیجه بگیریم که امام حسین(ع) یک خط قرمز داشته که همراهی و تایید حکومت یزید بوده است. او در پاسخ ولید ابن عتبه، استاندار مدینه، که امام را در فشار گذاشته بود که با یزید بیعت کند، فرمود: «یزید فردی شراب خوار است که دستش به خون افراد بی گناه آلوده است. او فردی است که علنا فسق و فجور می کند و فردی مانند من با فردی مانند او بیعت نخواهد کرد» (مقتل خوارزمی، ص182، لهوف، ص19).
و در پاسخ مروان ابن حکم که به آن حضرت نصیحت کرد که با یزید بیعت کند فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام اذا بلیت الاُمة براعٍ مثل یزید» ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم و آنگاه که امت به حاکمی مثل یزید مبتلا شود باید اسلام را بدرود گفت (اثبات الوصیه، ص162؛ بحار الانوار، ج44، ص331).
بنابراین امام حسین در هیچ صورتی با یزید بیعت نمی کرده است. پس علت ظاهری خروج آن حضرت ازمدینه بیعت تحمیلی و اجباری بوده که اگر امام(ع) به آن تن نمی داد به قتل می رسید. امام(ع) یا باید کشته می شد و یا با یزید بیعت می کرد و برای گریز از این دو امر از مدینه بالاجبار خارج شد. امام هنگام خروج از مدینه وصیت نامه ای برای برادرش محمد حنفیه نوشته که حال و هوای دیگری دارد:
«به نام خداوند بخشاینده مهربان؛ این وصیت حسین ابن علی است به برادرش محمد حنفیه. حسین گواهی می دهد به توحید و یگانگی خداوند و گواهی می دهد که برای خدا شریکی نیست و شهادت می دهد که محمد بنده و فرستاده او است و آئین حق را از سوی خدا آورده است و شهادت می دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه انسان ها را در چنین روزی زنده خواهد نمود.
و من از روی خودخواهی و یا برای خوشگذرانی و برای فساد و ستمگری از مدینه خارج نمی گردم، بلکه هدف من آن است که اصلاح امت جدم را پیگیری کنم. من می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و می خواهم طبق روش جدم و پدرم علی ابن ابیطالب مشی کنم...» (مقتل خوارزمی، ج1، ص188؛ مقتل عوالم، ص54).
سوال مهمی که در اینجا قابل طرح است این است که اگر امام حسین(ع) وضعیتی مانند وضعیت حضرت موسی(ع) هنگام فرار از مصر دارد، و اگر آن حضرت بالاجبار و از روی ناچاری از مدینه بیرون می رود، پس هدفی که در این وصیت نامه برای خروج ذکر شده چه معنایی دارد؟ سوال و پرسش دیگر این است که امام در این وصیت نامه می فرماید که من برای اصلاح و برای امر به معروف و نهی از منکر از مدینه خارج شده ام؛ مگر امام پیش از این فریضه امر به معروف و نهی از منکر را انجام نمی داد که از این به بعد می خواهد انجام دهد؟ پرسش دیگر اینکه امام در صدد بود که به چه صورتی امر به معروف انجام دهد؟ آیا روش امر به معروف و نهی از منکر امام غیر از روش روشنگری بود؟
در پاسخ به این پرسش ها باید ببینیم وضعیت چه تغییری کرده بود. وظیفه امام همیشه این بوده که با فساد و تباهی مبارزه کند، و البته از آنجا که نقش اصلی امام در جامعه پیشوایی و هدایت است، پس وظیفه همیشگی او روشنگری است. امامت امام به هدایتگری اوست و اگر لحظه ای از این وظیفه کوتاهی کند امامت خود را انجام نداده است. اما چگونگی این هدایتگری در اوضاع و احوال مختلف متفاوت است. گاهی باید سخن بگوید و حقیقت را روشن کند و گاهی که سخن گفتن ممکن نیست با سکوت و مبارزه منفی خود حقیقت را بیان و وظیفه مردم را آشکار می سازد.
امام(ع) با حکومت یزید و فساد و ظلم دستگاه او موافق نیست و آن چیزی را که به نام اسلام در جامعه در جریان است به هیچ معنا اسلامی نمی داند. آن حضرت وظیفه خود می داند که به طریقی این نکته را برای مردم بیان کند. او با بیعت نکردن با یزید و علنی کردن این عدم بیعت این وظیفه را انجام داده است. همه مردم می دانند که حسین ابن علی(ع) با یزید بیعت نکرده و در نتیجه با این حکومت و اعمال آن موافق نیست. امام حکومت را فاسد و غیر اسلامی و بلکه ضد اسلامی می داند. پس اگر وظیفه امام روشنگری و بیان حق است، آن حضرت با عدم بیعت خود این وظیفه را در فضای خفقان آلود اموی به اندازه ممکن انجام داده است.
اما با فرمان یزید به والی مدینه وضعیت فرق می کند و برای امام دیگر ممکن نیست که با عدم بیعت خود حقیقت را بر مردم آشکار سازد. اگر در مدینه بماند باید به یکی از دو امر تن دهد، یا بیعت کند و یا مخفیانه کشته شود و امام هر دو طرف را روا و جایز نمی دید. اگر امام را رها می کردند تا همان مبارزه منفی خود را ادامه دهد همین کار را می کرد و وظیفه امر به معروف و نهی از منکر و روشنگری و اصلاح را بدین طریق انجام می داد؛ اما یزیدیان این حق را از امام سلب کرده بودند.
وقتی امام(ع) می فرماید برای اصلاح و امر به معروف و نهی از منکر از مدینه خارج شده ام، هرگز مقصود آن حضرت جنگ و خونریزی نیست. در واقع سخن امام این است که او هم حق و هم وظیفه دارد که حقایق را برای مردم بیان کند و حکومت حق ندارد این حق را غصب کند و جلوی انجام وظیفه را بگیرد. بنابراین امام هرگز در پی خشونت و دست بردن به شمشیر نبود. آن حضرت تنها در پی بیان حقیقت و روشنگری بود. این حکومت اموی بود که شمشیر را بر امام تحمیل کرد. این حکومت فاسد و غاصب یزید بود که عرصه را بر امام تنگ کرده بود که حتما با یزید بیعت کند و حکومت فاسد و غیر اسلامی و غیر انسانی را تایید و تصدیق کند. پس سخن امام تنها این بود که من فساد و تباهی و ظلم و ستم و حق کشی را تایید نمی کنم. و سخن یزید تنها این بود که یا باید تایید کنی و یا کشته شوی. این شمشیر یزید بود که امام را از مدینه به مکه و از مکه به سمت کوفه و از آنجا به کربلا کشانید و آن حضرت را مجبور کرد که بر خلاف میل خود دست به شمشیر برد. هدف امام(ع) تنها اصلاح جامعه از طریق مسالمت آمیز بود.
ترس چرا؟!
امام حسین(ع) بناچار از مدینه به مکه مهاجرت می کند تا از دو راهی بیعت و کشته شدن، که یزیدیان پیش روی او نهاده اند، بگریزد تا خدا راهی پیش او قرار دهد. آن حضرت به هنگام ورود به مکه با تلاوت آیه 22 از سوره قصص و اشاره به وضعیت موسی(ع) هنگام فرار به مدین به این نکته اشاره می کند: «و چون به مدین روی آورد گفت امید است که پروردگارم راه درست را به من نشان دهد». امام در این وضعیت بحرانی و در حالی که در خانه امن خدا نیز احساس ناامنی می کرد نامه های زیادی را از بزرگان و سران کوفه دریافت می کند که آن حضرت را به کوفه دعوت می کنند. در این نامه ها آمده است که مردم کوفه مشتاقانه خواهان آمدن امام به آن شهر و امامت بر مردم آن هستند. پس از اینکه این نامه ها و دعوت ها بسیار زیاد می شوند امام پسر عموی خود، مسلم ابن عقیل، را به ماموریتی بسیار خطرناک و هراس انگیز می فرستد. مسلم همراه با نامه ای از امام(ع) خطاب به مردم کوفه مامور می شود که به آن شهر رفته درباره صحت مضمون نامه ها تحقیق کرده، نتیجه را برای امام بنویسد.
مسلم ابن عقیل به این ماموریت هولناک پای می گذارد، ماموریتی که پایانش هرگز روشن نیست. هم حسین(ع) و هم مسلم ابن عقیل از یک سو کوفیان و سوابق بی وفایی ها و پیمان شکنی های آنان را می دانند و از سوی دیگر با فریبکاری ها و دغلبازی ها و ظلم و ستم ها و بی رحمی های امویان آشنا هستند. این دو امر سفر مسلم ابن عقیل را وحشتناک ساخته است، به گونه ای که کمتر کسی شجاعت تن دادن به آن را دارد. این سفر در واقع رفتن به دهان گرگی خونخوار است و شجاعتی بی مانند را می طلبد. آیا مسلم ابن عقیل شجاعت این ماموریت را دارد؟
در اوایل این سفر حادثه ای رخ داد که شجاعت مسلم را تا حدی زیر سوال برد. مسلم از کوفه حرکت کرده سر راه خود به مدینه آمد و پس از زیارت حرم رسول خدا(ص) با اجیر کردن دو راهنما و بلد، که راههای بیابانی و ریگزارهای مخوف را می شناختند، به سمت کوفه حرکت کرد. اما آنان پس از مدتی راهپیمایی راه را گم کردند به گونه ای که آن دو راهنما از شدت تشنگی فوت کردند و مسلم به سختی و با ضعف مفرط خود را به آبادی رساند. او در آن مکان اقامت کرد و در نامه ای برای امام حسین(ع) نوشت که برای من چنین حادثه ای رخ داده و من آن را به فال بد گرفته ام. اگر صلاح می دانید مرا از این سفر معاف دارید و فرد دیگری را به جای من به کوفه بفرستید. امام(ع) در پاسخ او چنین نوشت:
«و اما بعد، فقد خشیتُ ان لا یکون حَمَلَک علی الکتاب الیّ فی الاستعفاء من الوجه الذی وجهتُک له الا الجبن، فامض لوجهک الذی وجهتُک له، والسلام» اما بعد، از آن می ترسم که چیزی جز ترس و جبن تو را به نوشتن این نامه و استعفا وا نداشته باشد؛ به سوی ماموریتی که به تو دادم حرکت کن و به راه خود ادامه بده! و السلام (ارشاد مفید، ج2، ص40؛ بحار الانوار، ج44، ص335 و...).
امام(ع) در پاسخ نامه مسلم به او متذکر می شود که شاید جبن و ترسویی باعث استعفای تو شده باشد و البته تعبیر امام در واقع این است که «می ترسم که ترسیده باشی». چرا ترس این اندازه مذموم و ناپسند است که امام از آن می ترسد؟ مطابق متون اسلامی ترس دو گونه است که یکی مذموم و ناپسند است و دیگری پسندیده. امام علی(ع) می فرماید: هرگز از هیچ چیزی غیر از گناه خود مترسید (نهج البلاغه، حکمت82) و امام صادق(ع) می فرماید: مومن میان دو ترس به سر می برد، یکی گناهی که در گذشته انجام داده و نمی داند خدا با آن چه کرده (بخشیده یا نه) و عمری که باقی مانده و نمی داند در آینده چه گناهانی مرتکب خواهد شد. پس مومن پیوسته ترسان است و جز ترس اصلاحش نکند (الکافی، ج2، ص71).
و اگر در آیات و روایات آمده است که انسان ها باید از خدا بترسند در واقع مقصود این است که از گناه خود که خداوند با عدالت خود با آن برخورد خواهد کرد بترسند. به همین جهت امام علی(ع) می فرماید: «از ستم پروردگارتان نترسید (زیرا او به کسی ستم نمی کند) بلکه از ستم خود بر خویشتن بترسید» (غررالحکم، ح10234). وقتی امام علی(ع) می فرماید: «کسی که از پروردگار خویش بترسد، از ستمکاری خودداری کند» (بحارالانوار، ج75، ص309) مقصود این است که ستمکار باید از عدل الهی و نتیجه ستم خود بترسد، پس در واقع باید از خود بترسد. و باز به همین جهت است که پیامبر خدا جهاد با نفس را جهاد اکبر می خواند و امام علی(ع) می فرماید برترین جهاد، جهادی است که انسان با نفس نهفته در میان دو پهلوی خود کند (معانی الاخبار، ص160) و می فرماید: شجاع ترین مردم کسی است که بر نفس خودش مسلط باشد (غررالحکم، ح 10591).
اما در سوی دیگر ترس مذموم و ناپسند قرار دارد و آن ترسیدن از غیر از نفس خویش و گناه است. ترسی که گناه است آن است که کسی در هنگام انجام وظیفه بترسد که نکند چیزی را از دست بدهد. انسان ها چه بسا ظلم و فساد واضح و روشن را در جامعه ببینند اما به جهت ترس از اینکه موقعیت خود را از دست دهند یا دچار خسارتی شوند سکوت می کنند یا با ظالم و مفسد همکاری می کنند. در واقع همه کسانی که امام حسین را به کوفه دعوت کرده بودند و بعد کنار کشیدند و یا رودرروی آن حضرت ایستادند علت همه این اعمال ناپسندشان ترس بود؛ یا ترس از مجازات های یزیدیان و یا ترس از دست دادن امکانات یا وعده ها و ... به هر حال همه کسانی که وظایف اجتماعی خود را انجام نمی دهند و با ظلم و ستم ستیز نمی کنند و یا سکوت می کنند و یا همکاری می کنند به گونه ای از چیزی می ترسند و در واقع این هوای نفس است که باعث ترس می شود. به همین جهت کسی که بر این ترس ها غلبه می کند بر هوای نفس خود غلبه کرده و شجاع ترین انسان است. انسان شجاع انسانی است که هنگام انجام وظیفه هراسی به دل راه نمی دهد و انسان شجاع تر انسانی است که در میدان های سخت و دشوار، مانند آنچه مسلم ابن عقیل با آن روبرو بود، ترس به دل راه ندهد و امام حسین(ع) در نامه خود تلنگری به مسلم ابن عقیل می زند که این میدان جای ترس و وحشت نیست.
به هر حال مسلم ابن عقیل پس از دریافت پاسخ امام حسین به مسیر خود ادامه می دهد و بعد از اینکه در ابتدا با استقبال پرشور مردم کوفه روبرو می شود با ورود عبید الله ابن زیاد به کوفه و تهدید و تطمیع ها و حیله گری های او مردم از گرد او پراکنده می شوند. پیش تر در نوشتاری تحت عنوان «درسی شکوهمند از مسلم ابن عقیل(ع)» بیان شد که این شخصیت به اصول اخلاقی و دینی خود چنان پایبند است که با آنکه این امکان برایش پیش می آید که عبید الله را ترور کند اما چنین کاری را با دین و اخلاق ناسازگار می یابد و به چنین کاری دست نمی زند. همین امر شجاعت کم نظیر مسلم ابن عقیل را در میدان عمل نشان می دهد.
شجاعت کم نظیر مسلم را آن گاه می توان مشاهده کرد که به تنهایی با تعداد زیادی از افراد ابن زیاد مقابله می کند و تسلیم نمی شود. در آن حالت است که او رجز می خواند:
اقسمت لا اُقتَلُ الا حُرا و ان شَرِبتُ الموتَ شیئا نُکرا
اکرهُ اَن اخدَعَ او اُغرّا او اخلط البارد سُخنا مرّا
کل امرء یوما یلاقی شرا اضرِبُکُم و لا اخافُ ضرا
قسم یاد کرده ام جز به آزادگی کشته نشوم اگر چه شربت مرگ را با سختی و تلخی بنوشم.
دوست ندارم که با من خدعه و نیرنگ کنید و نیز دوست ندارم که آب خنک خوشگوار را با آب داغ تلخ مخلوط سازم.
هر انسانی روزی گرفتار مرگ و بلا می شود، و من با شما می جنگم و از هیچ ضرر و زیانی باک ندارم (ترجمه لهوف، ص31-32).
آری، انسان های اسیر و دربند آنانی هستند که غلام و برده پست و مقام و مال و منال و ... هستند ولی مسلم خود را آزاد کرده است و اینگونه است که او سرود آزادی را ترنم می کند و مرگی جوانمردانه و آزادانه را، هر چند به بدترین شکل و صورت باشد، طلب می کند. او نمی خواهد اسیر فریب ها و دغل ها و دروغ ها، که شیوه و سیاست حکومت های فاسد است، گردد و او نمی خواهد حق خود را با باطل به هم آمیزد چرا که او تنها عاشق و شیفته حق و حقیقت است. زندگی این دنیا پایان می یابد و مرگ برای همگان حتمی است، اما مسلم می خواهد خود شیوه مرگ خود را برگزیند چرا که شیوه زندگی را نیز خود برگزیده است. او با فساد و تباهی مبارزه می کند و در این راه از هیچ ضرر و زیانی باک ندارد. او شجاع است و جبن و ترس در مرام او راهی ندارد چرا که او خود را آزاد کرده است.
و نیز شجاعت کم نظیر مسلم آنگاه آشکار می گردد که پس از جنگی طاقت فرسا و در حالی که مجروح گشته است به او امان می دهند و او با اینکه می داند امان دادن در حکومت فاسد اموی معنا ندارد چرا که این حکومت بر اساس بی اخلاقی و دروغ و فریب و خدعه بنا شده است، اما آن را می پذیرد. او را به دارالاماره نزد ابن زیاد می آورند و در مرام و منش مسلم خم شدن در مقابل حاکمان و قدرتمندان فاسد و ظالم جایی ندارد. به همین جهت او با بی اعتنایی و سلام نکردن خود به ابن زیاد او را تحقیر می کند. به او می گویند: به امیر سلام کن! و او می گوید او امیر من نیست. ابن زیاد که تحقیر شده است می گوید: سلام بکنی یا نکنی کشته خواهی شد. و قهرمان شجاع ما باز تحقیر می کند و می گوید: کشتن من امر مهمی نیست، چرا که کسانی ناپاک تر ازتو، اشخاصی پاک تر از مرا کشته اند. تو در ناجوانمردی و کشتن افراد به صورتی فجیع و بناحق سرآمدی و کسی نمی تواند در این ناپاکی از تو پیشی گیرد. برای انجام اعمال زشت و پلید هیچ کسی سزاوارتر از تو نیست.
ابن زیاد که در مقابل سخن و برهان رادمردی آزاده و شجاع کم آورده به فحاشی روی می آورد: ای فاسد آشوب طلب، که بر امام خود خروج کردی و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختی تو فتنه گر و آشوب گری! و مسلم باز شجاعانه پاسخ می دهد: ای پسر زیاد! دروغ گفتی. اجتماع مسلمانان را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بر پا نمودید. و من امیدوارم که خداوند شهادت را به دست نا پاک ترین انسان ها نصیب من سازد. ابن زیاد به علی و حسن و حسین(ع) ناسزا می گوید و مسلم می گوید تو و پدرت بدانچه گفتی شایسته تری! و ابن زیاد مجبور است که به آخرین حربه خود روی آورد و آن اینکه دستور دهد در بالای دارالاماره سر مسلم را از تن جدا کرده پیکر او را به پایین اندازند (همان، ص 32-33).
شب نورانی مردان خدا
در زندگی انسان برخی از لحظات و ساعات متفاوت است چرا که از یک سو انسان در بحران روحی و جسمی قرار دارد و از سوی دیگر موظف است که در همان لحظه مهم ترین و سرنوشت سازترین تصمیم زندگی خود را بگیرد. این تصمیم، بسیار سخت و سنگین است چرا که چه بسا زندگی انسان را دگرگون می سازد. گرفتن تصمیم درست در آن لحظه حیاتی و سرنوشت ساز به امور زیادی بستگی دارد که مهم ترین آنها این است که انسان چه میزان در کل زندگی انسانیت خود را به کمال رسانیده و خویشتن خویش را شناخته و ارزش و قیمت خود را دانسته است. در واقع در این لحظه خاص می خواهد تصمیمی بگیرد که قیمت و ارزش و جایگاه وجود او را تعیین می کند. شناخت حقیقت انسانیت انسان و ارزش و کرامت او و سعادت و کمال او در گرفتن تصمیم درست نقش اصلی را دارد. در این لحظه است که انسان هایی که خود را و ارزش و جایگاه خود را نمی شناسند ارزان فروشی می کنند و در واقع انسانیت خویش را لگد مال می نمایند و آن را به ثمن بخس می فروشند. اینان به پست و مقام و مال و منال و دیگر امور دنیوی دل خوش می کنند و در واقع خود را از مقام رفیع اعلی علیین به جایگاه نازل اسفل السافلین فرو می افکنند و از انسانیت خود چیزی باقی نمی گذارند. اما در مقابل عده دیگری هستند، هر چند اندک، که بواسطه شناخت درست از ارزش و قیمت خود در مقابل این امور پست قد خم نمی کنند و انسانیت خویش را حفظ کرده جلوی سقوط آن را می گیرند و به اوج پر می کشند.
شب دهم محرم یا عاشورای سال 61 هجری یکی از این لحظات و ساعات حیاتی برای عده ای از انسانهاست. اینان که چندان زیاد نیستند و عددشان از دهها نفر تجاوز نمی کند، در وضعیتی عجیب قرار گرفته اند. در مقابل آنان لشکری عظیم قرار دارد که برای جنگ و قتل و غارت لحظه شماری می کند و حتی عجله دارد و می خواهد در روز نهم حمله را آغاز کند و امام حسین(ع) یک روز برای عبادت و راز و نیاز با خدا مهلت می گیرد. فهم و درک اینکه فردا چه رخ خواهد داد چندان مشکل و سخت نیست و برای همه روشن و آشکار است که چه پیش می آید. فردا نه پستی در کار است و نه مقامی و جایگاهی و نه مالی و منالی و رفاهی. هر کس به این امور دلبستگی دارد و در پی آنهاست آدرس را خطا گرفته و باید یا از این میدان بیرون رود و یا از این اردوگاه به اردوگاه دیگری که چند صد متر آن سوتر قرار دارد برود. در این اردوگاه فردا چیز دیگری را تقسیم می کنند. در اینجا از پست و مقام و مال و منال خبری نیست، ولی انسانیت و کرامت و شرافت و عزت تقسیم می کنند. و این نجوا در گوش و دل این تعداد اندک دائما طنین انداز است که باید یکی را برگزینی، یا این را و یا آن را.
در این لحظه خطیر امام حسین(ع) تصمیم را بر یاران خود آسان تر می سازد و هم اوضاع و احوال را برای آنان بیان می کند و هم آنان را آزاد می سازد که بیعت و عهد و پیمان مانع تصمیم سرنوشت ساز آنان نباشد. آن حضرت یاران و اهل بیت خود را جمع کرده، برای آنان خطبه می خواند. همه، حتی فرزندان و برادران او، خود باید تصمیم بگیرند و هیچ چیز نباید بر کسی تحمیل شود. پس آن حضرت در غروب روز تاسوعا، پس از اینکه دشمن حمله را آغاز کرده و یک روز مهلت داده، با یاران خود سخن می گوید. آن حضرت پس از حمد و ثنای خداوند می فرماید: «اما بعد، من اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانی باوفا تر و صدیق تر از اهل بیت خود سراغ ندارم. خداوند به همه شما جزای خیر دهد.
جدم رسول خدا خبر داده بود که من به عراق خوانده می شوم و در محلی به نام «عمورا» یا «کربلا» فرود آمده و در همانجا به شهادت می رسم و اینک وقت این شهادت رسیده است. به اعتقاد من همین فردا دشمن جنگ خود را با ما آغاز خواهد نمود و حالا شما آزاد هستید و من بیعت خود را از شما برداشتم و به همه شما اجازه می دهم که از این سیاهی شب استفاده کرده و هر یک از شما دست یکی از افراد خانواده مرا بگیرد و به سوی آبادی و شهر خویش حرکت کند و جان خود را از مرگ نجات بخشد، زیرا این مردم فقط در تعقیب من هستند و اگر مرا بکشند با کس دیگری کاری ندارند. خداوند به همه شما جزای خیر و پاداش نیک عنایت کند» (ارشاد مفید، ص 231؛ لهوف ص79).
حسین(ع) از یاران و خویشان خود می خواهد که همگی راه خود را گرفته از تاریکی شب استفاده کنند و بروند. آن حضرت هم تکلیف شرعی را از دوش آنان بر می دارد و آنان را از بیعت آزاد می کند، و هم با گفتن اینکه هر یک از شما یکی از افراد خانواده مرا با خود ببرید، زمینه عاطفی را فراهم می کند. حال نوبت یاران و خویشان است که آزادانه تصمیم بگیرند.
اولین کسی که لب به سخن می گشاید عباس ابن علی(ع) است. «خدا هرگز روزی را نیاورد که ما تو را بگذاریم و به سوی شهر خود برگردیم». و سایر افراد بنی هاشم در همین راستا سخنانی به زبان آوردند. امام حسین(ع) رو به فرزندان عقیل می کند و می فرماید: «کشته شدن مسلم برای شما بس است، من به شما اجازه دادم. راه خود را بگیرید و بروید». آنان نیز پاسخ می دهند که هرگز چنین کاری نخواهیم کرد.
آنگاه نوبت به اصحاب حضرت می رسد که هر یک با زبان و ادبیاتی خاص خود سخن بگویند. مسلم ابن عوسجه عرض می کند: ما چگونه دست از یاری تو برداریم؟ در این صورت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا سوگند من از تو جدا نمی گردم تا با نیزه خود سینه دشمنان تو را بشکافم و تا شمشیر در دست من است با آنان بجنگم و اگر هیچ سلاحی نداشته باشم با سنگ و کلوخ به جنگشان می روم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.
یکی از یاران آن حضرت به نام سعد ابن عبد الله عرض می کند: به خدا سوگند ما دست از یاری تو بر نمی داریم تا در پیشگاه خداوند ثابت کنیم که حق پیامبر را درباره تو رعایت نمودیم. به خدا سوگند اگر بدانم که هفتاد مرتبه کشته می شوم و بدنم را آتش زده و خاکسترم را زنده می کنند، باز هم هرگز دست از یاری تو بر نمی دارم و پس از هر بار زنده شدن به یاریت می شتابم. این در حالی است که می دانم این مرگ یک بار بیش نیست و پس از آن نعمت بی پایان خدا .
زهیر ابن قین عرض می کند: ای پسر رسول خدا! به خدا سوگند دوست داشتم که در راه حمایت تو هزار بار کشته و باز زنده و دوباره کشته شوم. دیگر یاران آن حضرت سخنانی اینگونه به زبان می آورند و نه تنها میدان را خالی نمی کنند، بلکه قاطعانه اعلام می کنند که حاضرند از همه چیز خود در این راه بگذرند.
امام(ع) که وفاداری اصحاب و خویشان خود را می بیند باز جمله ای عجیب را به زبان می آورد. آن حضرت هرگز سخن از پیروزی دنیوی و رسیدن به مواهب آن را مطرح نمی کند، بلکه تلاش می کند همه آگاهانه تصمیم مهم زندگی خود را بگیرند. می فرماید: خدا به شما جزای خیر دهد. بدانید که فردا من کشته می شوم و همه شما نیز کشته خواهید شد (همان؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص246-247؛ ترجمه نفس المهموم، ص115-116).
آری! این مردان خدا آگاهانه تصمیم می گیرند که تن به ذلت ندهند و با فساد و تباهی و ظلم و ستم مبارزه کنند. آنان تصمیم می گیرند که انسانیت را آبرو دهند و آن را پاس بدارند. آنان پست و مقام و همه مواهب دنیا را بازیچه می انگارند و به همین جهت است که برخی از یاران سالخورده امام در آن شب به شوخی و مزاح می پردازند و چون مورد اعتراض قرار می گیرند که این شب هنگام شوخی نیست می گویند شبی بهتر از این شب در عمر خود نداشته اند (ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص367).
آری! این شب برای مردان خدا تاریک و ظلمانی نیست. آنان به خوبی می بینند و می دانند که چه انجام می دهند و آنان نه تنها خویشتن را به قله اعلی علیین می رسانند بلکه به همه انسان های تاریخ پیام می دهند که ای انسان هایی که برای انسانیت خود ارزش قائلید! انسانیت را پاس بدارید و از آن نگهبانی کنید و خود را ارزان نفروشید و در مقابل ظلم و ستم و تباهی و فساد قد خم نکنید و بایستید که شما عزیزید و گرانبها! شما والاتر و ارزشمند تر از آن هستید که تن به ذلت و خواری دهید. شما می توانید و باید حق اشرف مخلوقات بودن خود را ادا کنید.
او که به نام و مرام آزاد بود
روز اول محرم سال 61 هجری است و کاروان کوچک امام حسین به سمت کوفه در حرکت است. ناگاه یکی از یاران امام تکبیر می گوید و چون علت را می پرسند می گوید نخلستان های کوفه از دور نمایان شد. افرادی که به مسیر آگاهی دارند می گویند این نمی تواند کوفه باشد و آنچه پیداست نخلستان نیست. چون نزدیک تر می شوند معلوم می شود که آن سیاهی لشکری هزار نفری به فرماندهی حر ابن یزید ریاحی است که آمده است تا راه را بر کاروان حسین (ع) ببندد. حسین(ع) از او می پرسد که برای یاری ما آمده ای یا برای مقابله با ما؟ حر پاسخ می دهد که برای مقابله با شما.
حر ابن یزید ریاحی در نخستین برخورد خود با حسین(ع) مهم ترین و اساسی ترین درس زندگی خود را می گیرد. او و سربازانش در بیابان گرفتار شده و از شدت تشنگی نزدیک هلاکت هستند. دشمنی که آمده است راه را بر کاروان حسین ببندد شدیدا تشنه است و این فرصتی است که عموما انسان ها آن را از دست نمی دهند. اما هدف حسین(ع) با دیگران متفاوت و در نتیجه روش و ابزار او متفاوت است. امام حسین(ع) به یاران خود دستور می دهد که حر و سربازانش را با آب فراوانی که در منزل قبل همراه خود برداشته اند، سیراب سازند و حتی اسب های آنان را آب دهند. فردی می گوید از شدت تشنگی از لشکر حر عقب افتاده بودم و چون رسیدم به من مشک آبی دادند. اما من از شدت تشنگی نمی توانستم آب بنوشم. فردی که او را نمی شناختم آمد و با دست خود مرا آب داد. بعدا فهمیدم که آن فرد حسین ابن علی(ع) بوده است (ارشاد مفید، ج2، ص77؛ بحار الانوار، ج44، ص375).
آری! این درسی بود که حسین(ع) به حر داد. اگر هدفت مقدس است و اگر در مسیر درست و صحیح قرار داری پس نباید از هر ابزاری استفاده کنی. اگر برای اخلاق و انسانیت و دین تلاش می کنی همه جا و همه وقت باید همه اعمالت با اخلاق و اصول انسانی و احکام دینی سازگار و هماهنگ باشد.
به هر حال حر ابن یزید ریاحی راه را بر حسین(ع) می بندد ولی حادثه ای رخ می دهد که نشان دهنده آن است که حر نگاه بدی نسبت به امام حسین ندارد یا حداقل تردید دارد. چون هنگام نماز می شود او و سربازانش به امام حسین اقتدا می کنند و امام در فاصله نماز ظهر و عصر دو بار برای لشکر حر خطبه می خواند. امام در این خطبه ها پس از معرفی خود این نکته را یادآوری می کند که شما مردم کوفه مرا دعوت کردید و حال راه را بر من می بندید. اگر نمی گذارید که به کوفه بیایم و از دعوت خود پشیمان شده اید اجازه دهید که به همان جایی برگردم که از آن آمده ام. حر می گوید من از شما دعوت نکرده ام و از دعوت نامه ها خبری ندارم. امام دستور می دهد که خورجین دعوتنامه ها را برای حر بیاورند. حر می گوید من جزو دعوت کننده ها نیستم. به هر حال امام دستور می دهد که برای بازگشت آماده شوند. اما حر باز مانع می شود و می گوید من مامورم که شما را نزد عبید الله ببرم. امام(ع) می فرماید که من هرگز تسلیم این امر نمی شوم. سرانجام حر پیشنهادی می کند و امام(ع) بناچار آن را می پذیرد. حر می گوید راه سومی را در پیش گیریم تا به عبید الله نامه بنویسم و کسب تکلیف کنم. و اینگونه می شود که کاروان حسین(ع) تحت نظارت شدید لشگر حر به سمت کربلا حرکت می کند. در این مسیر گفت و گوها و برخوردهایی بین حر و امام حسین(ع) به وجود می آید که در تمام آنها با اینکه حر سخت گیری می کند و اموری را به امام تحمیل می کند اما هیچ گاه بی ادبی نمی کند و احترام آن حضرت را رعایت می کند (ارشاد مفید، ج2، ص79؛ نفس المهموم، ص183).
به هر حال روز سرنوشت فرا می رسد. لشکر عظیم کوفه به فرماندهی عمر سعد به کربلا می آیند و برخوردها با امام حسین(ع) متفاوت می شود. تا صبح روز عاشورا حر در لشکر عمر سعد فرماندهی بخشی را بر عهده دارد. اما او نگران و پریشان است و نمی خواهد با حسین بجنگد. او حسین را بر حق یافته و در پی آن است که از راه خطای خود بازگردد. اما آیا راه بازگشتی برای کسی که راه را بر حسین(ع) بسته و او را به این مهلکه کشانده است وجود دارد؟ به هر حال او که به کشمکش شدید درونی دچار گشته با بیم و امید بر تردید ها غلبه کرده از لشکر عمر سعد جدا شده به سوی حسین(ع) می آید. او خود را به نزدیکی حسین(ع) می رساند و در حالی که سپر خود را واژگون کرده است سلام می کند و با خجالت و شرمندگی می گوید:
«فدایت شوم ای پسر رسول خدا! من آن کسی هستم که راه را بر تو بستم و پا به پای تو آمدم و تو را به این سرزمین رساندم. من گمان نداشتم که این گروه پیشنهادهای تو را نپذیرند و با تو چنین کنند. به خدا اگر می دانستم با تو چنین می کنند با تو آنگونه رفتار نمی کردم. اینک از کرده خود پشیمانم و توبه می کنم و جانم را فدای تو خواهم کرد تا در پیش تو جان دهم. پس آیا این کار را شما توبه من می دانید؟»
امام(ع) فرمود: آری، خدا توبه تو را می پذیرد و تو را می آمرزد.
حر خشنود و شادمان می شود و امام از او می خواهد که از اسب خود پیاده شود ولی او از امام درخواست می کند که اجازه دهد او برود و با لشکر کوفه سخن بگوید و امام اجازه می دهد. او با صدای بلند با لشکر کوفه سخن می گوید و اعمال آنان را تقبیح می کند: شما پسر پیامبر خدا را دعوت کرده اید و با او اینگونه برخورد می کنید و نمی گذارید به یکی از شهرها رفته در آن سکنا گزیند. شما آب فرات را که همگان، حتی کفار و حیوانات، از آن استفاده می کنند بر حرم پسر رسول خدا بسته اید و زنان و کودکان او را عطشان نگه داشته اید! (بحار الانوار، ج45، ص11؛ نفس المهموم، ص247).
به هر حال از این سخنان بر می آید که روش و سیره حسین(ع) و تفاوت آن با روش دشمنان او یکی از اموری بوده که باعث شده حق بر حر آشکار گردد و او نسبت به خطای بزرگ خود آگاه شود.
روش حسین این است که آبی را که با زحمت با خود حمل کرده در وسط بیابان به دشمن خود می نوشاند و روش یزیدیان این است که آب فرات را بر کودکان و زنان می بندند. و اینگونه است که کسانی که به هر دلیل حق را از باطل نشناخته اند بیدار می گردند.
حر خدمت امام(ع) می رسد و عرض می کند: ای پسر رسول خدا! من اولین کسی بودم که بر شما خروج کردم؛ به من اجازه دهید تا اولین کسی باشم که در رکاب شما بجنگم و شهید شوم. امام(ع) به او اجازه می دهد و حر به میدان می رود و پس از جنگی طولانی از اسب به زیر می افتد. امام(ع) در آن لحظات آخر بالای سر او حاضر می شود و بر چهره خون آلود او دستی می کشد و خون از صورتش می زداید و می فرماید:
«انت حرٌ کما سمّتک امّک، حرٌ فی الدنیا و حرٌ فی الآخرة» تو آزاده ای همان گونه که مادرت تو را به این نام نامید، تو در دنیا و آخرت آزاده هستی (الملهوف، ص160؛ بحار الانوار، ج45، ص14).
آری! حر ابن یزید ریاحی نامش حر به معنای آزاد بود و روش و مرام آزادگی را به انسان ها آموخت. انسان ها ممکن است در زندگی شخصی و اجتماعی خود خطا کنند و با خطاهای خود خسارت های سنگینی به خود و اجتماع وارد کنند. اما یک انسان آزاد، که بند انانیت و منیت را گسسته و خویشتن را رها کرده، هرگز خود را مصون از خطا و اشتباه نمی داند و همه عمر در پی آن است که خطاهای خود را بشناسد و اصلاح کند. این انسان هرگاه تشخیص داد که در پست و موقعیت و جایگاهی قرار دارد که شایسته آن نیست آن را رها می کند. یک انسان آزاد بر موضع خطای خود پافشاری نمی کند و هرگاه که خطای خود را دریافت شجاعت آن را دارد که از آن بازگردد و جلوی زیان و ضرر بیشتر را بگیرد. این امر در رابطه با کسانی که در راس یک جامعه قرار دارند مهم تر و ضروری تر است. آنان ممکن است با سیاست های خطا و غلطشان خسارت های جبران ناپذیری به یک ملت وارد کنند و حتی یک ملت و مملکت را تا لب پرتگاه سقوط هدایت کنند. درس ارزنده حر ابن یزید ریاحی برای این افراد این است که انسان آزاد اسیر ننگ و نام نیست و شجاعانه خطای خود را می پذیرد و ملت و مملکت را از سقوط نجات می دهد.
مرگ شیرین
امام حسین(ع) در غروب روز نهم محرم یا تاسوعا یاران و خویشان خود را جمع کرده برای آنان خطبه ای می خواند. آن حضرت پس از تمجید فراوان از یاران و اهل بیت خود می فرماید: من بیعت خود را از شما برداشتم و شما آزادید بروید. پس از تاریکی شب استفاده کرده و خود را نجات دهید چرا که این قوم تنها با من کار دارند. خویشان و یاران آن حضرت سخن می گویند و اعلام می کنند که هرگز چنین کاری را نخواهند کرد. امام سپس می فرماید: پس بدانید که فردا من کشته خواهم شد و همه شما نیز کشته می شوید.
قاسم ابن حسن(ع)، که از کودکی و پس از شهادت پدر در خدمت عموی بزرگوار خود بوده و رشد و تربیت یافته، در آن مجلس حضور دارد. او که نوجوانی بیش نیست، در این تردید است که آیا سخن امام(ع) شامل من هم می شود و من هم به شهادت می رسم؟ در این شب و در این مجلس جایگاه من کجاست و در میدان عشق بازی فردا من چه نقش و جایگاهی دارم؟ او در این تردید و نگرانی است که خدمت عمو می رسد و عرض می کند: آیا من هم فردا جزء کشته شدگانم؟ امام(ع) به نوجوان برادر چه پاسخی بدهد؟ پس می فرماید: پسرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ قاسم عرض می کند: عمو جان! شیرین تر از عسل است. امام(ع) می فرماید: عمویت به فدایت! آری تو هم پس از ابتلا به بلایی بزرگ کشته خواهی شد (نفس المهموم، ص222).
هرچند برخی در سند این گفت وگو بین امام(ع) و قاسم تشکیک کرده اند (ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص236-237) اما ذکر چند نکته مهم است. نخست اینکه در جزئیات ماجرای کربلا نمی توان دقت سندی کرد و عمده آنچه نقل می شود، غیر از اصل واقعه و کلیات آن، نمی تواند به صورت دقیق مستند شود. ثانیا چه در این مورد و چه در غیر آن در صورتی که یک نقل دارای حجت، متضمن امری خرد ستیز باشد، باید کنار گذاشته شود، چه سندش معتبر باشد و چه نباشد. در صورتی که آن نقل متضمن امری خرد گریزباشد، که پذیرش آن نیاز به تعبد دارد، در این صورت باید در سند آن دقت نمود. اما صورت سومی هم وجود دارد که نقلی متضمن امری خرد پذیر باشد، یعنی امری که عقل صحت و درستی آن را تایید می کند؛ در این صورت حتی ضعف سند خللی ایجاد نمی کند، چرا که پشتوانه حکم عقل را دارد. البته ناقل هم باید توجه داشته باشد که به صورت قطعی نقل نکند. به هر حال این مورد از نوع سوم است، یعنی حاوی مطلبی خرد پذیر است. نکته دیگر اینکه تمام حوادث آن شب و سخنانی که بین امام حسین و یاران و خویشان او رد و بدل شده، حاکی از آن است که امام(ع) در پی این بوده که هر کس فردا با او می ماند آگاهانه و از روی بصیرت این کار را انجام دهد. بنابراین، در این فضا این گفت و گو طبیعی است. از همه اینها گذشته، در واقع همان طور که خواهیم دید در عمل در روز عاشورا همین گفت و گو با زبان دیگر رخ داده است، آنگاه که قاسم برای اذن رفتن به میدان اصرار و التماس می کند و امام(ع) اجازه نمی دهد و این اصرار و التماس بارها و بارها تکرار می شود. قاسم با اصرار و التماس خود نشان می دهد که مرگ در آن میدان برایش شیرین تر از عسل است.
به موضوع اصلی بازگردیم، قاسم ابن حسن نوجوان تردید دارد که آیا در روز عاشورا و در میدان کارزار انسانیت با انانیت او هم به حساب آورده می شود یا نه، و چون این موضوع را از امام(ع) می پرسد، آن حضرت از دیدگاه او درباره مرگ پرسش می کند و قاسم در پاسخ می گوید که مرگ برایش از عسل شیرین تر است. پرسش امام حسین(ع) یکی از مهم ترین پرسش هایی است که هر انسانی باید درباره آن اندیشه کند و برای آن پاسخی بیابد. نوع پاسخ به این پرسش کل زندگی انسان را تحت تاثیر قرار می دهد. آیا اینگونه نیست که مرگ حتمی ترین و مهم ترین حادثه زندگی انسان است؟ هیچ کس در اصل وقوع آن تردید ندارد، اما درباره چیستی آن اختلافاتی مهم وجود دارد. آیا مرگ به معنای نابودی است یا اینکه تولدی دوباره است؟ اگر تولدی دوباره است چه ارتباطی با این زندگی دارد؟ آیا هر کس خود با نوع زندگی خود در اینجا نوع زندگی دیگر خود را رقم می زند و تعیین می کند؟ پاسخی که یک دیندار به پرسش آخر می دهد این است که حتما همین طور است. پس نگاه به مرگ نوع زیستن انسان را در این جهان معین و مشخص می کند.
به تعبیر نویسنده ای غربی، بدون نگاهی درست به مرگ و اینکه آن پایان همه چیز نیست هیچ معنای درستی برای زندگی وجود ندارد. با نگاه درست و صحیح به مرگ است که زندگی معنا پیدا می کند و از پوچی به در می آید. با نگاه درست به مرگ است که اخلاق و اصول انسانی معنا و فلسفه خود را پیدا می کند (هاپ واکر، «دین به زندگی معنا می بخشد» در "معنای زندگی" ترجمه اعظم پویا).
به هر حال از یک سو این مرگ و نگاه به آن است که در دل ستمگران و زورگویان هراس می اندازد و شهد شیرین قدرت را در کام آنان تلخ می گرداند. و باز این نگاه به مرگ است که انسان هایی را چنان شجاع می گرداند که در میدان مبارزه با فساد و تباهی و ظلم و ستم خم به ابرو نمی آورند و محکم و استوار در مقابل هر فشار و شکنجه و تهدید و ارعاب تمام قد می ایستند. هر چه از ناحیه ستمگران و ظالمان قدرت پرست فشار و تهدید بیشتر می شود، آنان به درستی راه خود بیشتر یقین می کنند و مطمئن می شوند که در مسیری گام بر می دارند که راه شرافت و انسانیت و قداست است و پایانی بس نیکو در پی دارد.
آری! نگاه به مرگ با زندگی این دنیا تاثیری متقابل دارند. آن کس که نگاه درستی به مرگ دارد در این زندگی درست زندگی می کند و از ظلم و ستم و تباهی و فساد پرهیز می کند. و آن کس که در این زندگی درست زندگی کند از مرگ نمی هراسد و بلکه مرگ برای او چه بسا شیرین باشد. پس نگاه به مرگ کلید زندگی است. نگاه نادرست به این حادثه حتمی آسایش و آرامش را از انسان می گیرد و باعث تلخکامی می گردد. و از سوی دیگر این نگاه درست است که آرامش و اطمینان را در پی دارد.
به هر حال کسی که دغدغه عدالت و نیکویی را دارد و کسی که در پی آن است که جامعه خود را اصلاح کند و با فساد و تباهی مبارزه کند، نخست باید تکلیف خود را با مرگ روشن سازد. آخرین و مهم ترین چیزی که مفسدان و ظالمان می توانند از انسان بگیرند، جان است. انسان ها معمولا حاضرند همه چیز خود را در راه جان و زندگی خود بدهند و هیچ تهدیدی برای انسان های معمولی سخت تر از تهدید جانی نیست. اما انسانی که تکلیف خود را با مرگ روشن کرده، که البته معنای آن این است که تکلیف خود را با زندگی روشن کرده، هیچ تهدیدی نمی تواند او را از وظیفه اش باز دارد، چرا که تهدیدی برای او وجود ندارد. او در واقع قدرتمند است، چنان قدرتمند که هیچ قدرتی نمی تواند ارکان مملکت وجود او را تهدید کند. چنین انسانی عزتمند و شرافتمند است، چنان عزیز و چنان شریف که به هر آنچه دیگران بدان دل خوش کرده اند به مثابه اسباب بازی های کودکانه می نگرند وخود را فراتر و بالاتر از آن می داند که به این امور دل خوش سازد.
آری! حسین(ع) آمده بود که به انسان ها درس زندگی دهد، اما زندگی درست تنها با نگاه درست به مرگ محقق می شود. اینجاست که آن حضرت نگاه خود را در رابطه با مرگ نیز در فرازی شکوهمند بیان می کند:
«و انی لا اری الموت الا السعاده، و الحیات مع الظالمین الا برما» (تحف العقول، ص245) من مرگ را به جز خوشبختی و سعادت نمی دانم و زندگی با ستمگران را غیر از خسران و تباهی نمی دانم.
پس نگاه قاسم ابن حسن به مرگ همان نگاه حسین(ع) و سایر کسانی که عاشورایی بودند و عاشورایی ماندند بود و به همین جهت بود که در روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر خدمت عموی بزرگوار خود می رسد و اجازه رفتن به میدان می خواهد و امام به او اجازه نمی دهد. آنقدر اصرار می ورزد و حتی دست و پای امام را می بوسد تا اینکه اذن می گیرد و نام خود را در میان حق پرستان و باطل ستیزان بزرگ ثبت می کند (ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص237-238).
میدان عروج و سقوط انسان
یکی از تفاوت های اسلام و مسیحیت، یا به تعبیر دقیقتر، قرآن مجید و بخش هایی از عهد جدید، نگاه به انسان است. در حالی که در هر دو دین یا هر دو متن به گونه ای سخن از سقوط انسان است اما در چگونگی این سقوط و ماهیت آن اختلافات زیادی وجود دارد. در مسیحیت سقوط انسان که ذاتی است یعنی ذات و سرشت انسان تباه گردیده، به دست تک تک انسان ها رخ نمی دهد، بلکه همه انسان ها به خاطر گناهی که حضرت آدم(ع) مرتکب شد به این سقوط مبتلا گشته اند و بنابراین هر کودکی با ذات و سرشتی گناه آلود، که از جد خود آدم به ارث برده است، متولد می شود.
اما ماجرای سقوط انسان در قرآن مجید متفاوت است. ماجرای گناه آدم در قرآن مجید نیز آمده است، اما در این کتاب این حادثه هیچ گونه سقوطی را، چه برای خود آدم و چه برای نسل او، در پی ندارد. سقوط برای انسان ممکن است رخ دهد، اما به دست خود او و در واقع این در اختیار خود اوست که سقوط کند یا نه. او می تواند نه تنها سقوط نکند، بلکه عروج نماید و به مکانی صعود نماید که فرشتگان خدا را به آن راهی نیست. این نکته را آیات و سوره های متعددی از قرآن مجید به گونه های مختلف بیان می کند. در سوره مبارکه تین چنین آمده است:
«به نام خداوند بخشاینده مهربان. سوگند به انجیر و زیتون و طور سینا و این شهر امن خدا که ما انسان را قطعا در نیکو ترین شکل و اندازه آفریدیم. سپس او را به اسفل السافلین و پست ترین مراتب پستی منتقل کردیم؛ مگر کسانی را که ایمان آورده به حق گردن نهادند و اعمال شایسته و نیکو انجام دادند، که برای آنان اجر و پاداشی بی منت خواهد بود. پس چه چیز باعث می شود که تو دین را تکذیب نمایی. آیا خداوند نیکوترین داور نیست»
در این سوره از قرآن مجید نکته ای بسیار مهم و اساسی با قسم و تاکید زیاد بیان شده است. انسان کیست و چه وضعیتی دارد و نجات و رستگاری یا هلاکت و سقوط او به چه اموری بستگی دارد و چگونه محقق می شود؟ در این سوره آمده است که انسان به لحاظ خلقت و فطرت و سرشت بسیار نیکوست و هیچ نقص و کمبودی در آن نیست. انسان ممکن است سقوط کند و ممکن است نکند و بلکه به جای اسفل السافلین به اعلی علیین صعود و عروج کند. انسان می تواند همانطور که سرشت نیکویش طلب می کند ایمان بیاورد و به حق و حقیقت تسلیم شود و به آن گردن نهد و اعمال خود را نیکو و صالح گرداند؛ و از سوی دیگر این در اختیار اوست که کفر ورزد و نسبت به حق و حقیقت عناد ورزد و اعمال ناشایست انجام دهد و فساد کند و مرتکب ظلم و ستم گردد.
پس انسان موجودی است که از یک سو بین نقطه اوج و کمال او و نقطه سقوط و فرود او فاصله ای بسیار زیاد است به گونه ای که از بالاترین درجه و مقام مخلوقات تا پایین ترین آن را در بر می گیرد.
اما نکته مهم این است که مطابق قرآن مجید این عروج و سقوط که فاصله آن بسیار زیاد است، در اختیار خود انسان است و اوست که تصمیم می گیرد که سقوط کند یا عروج کند. انسان ها خود ارزش و جایگاه خود را تعیین می کنند و در واقع آنان خودشان خود را قیمت گذاری می کنند.
تاریخ بشریت شاهد هر دو دسته از انسان ها بوده است، انسان هایی که تمام قله ها را فتح کرده، بالاترین مقامات را از زیر پای خود در کرده و پرواز کرده اند. انسان هایی که ارزش خود را برتر و بالاتر از امور زود گذر بچه گانه می دانسته و شرف و کرامت خود را با اسباب بازی های بی ارزش و بی مقدار مبادله نکرده اند. و از سوی دیگر تاریخ شاهد انسان هایی بوده است که برای انسانیت خود هیچ ارزشی قائل نشده اند و شرافت و کرامتی برای خود نگه نداشته اند و اشرف مخلوقات را به جایگاه اسفل مخلوقات فرو افکنده اند و دُر گرانبهای وجود خود را با آب نباتی یا اسباب بازی ای مبادله کرده اند. اینان چنان پست گشته اند که برای رسیدن به این امور کودکانه و ناچیز از هیچ عملی کوتاهی نکرده اند.
کسی که حوصله مطالعه کل تاریخ بشریت را ندارد، کافی است نگاهی به میدان کربلا بیندازد تا هم عروج انسان و هم سقوط او را شاهد باشد. اگر در یک سوی میدان انسان هایی بزرگ و والامقام قرار دارند که حق خلیفه خدا بودن را به خوبی ادا می کنند و به وضوح تمام پاسخ فرشتگان خدا را می دهند؛ فرشتگانی که به خدا بدین سبب اعتراض کردند که کسی را جانشین خود ساخته ای که خون می ریزد وفساد می کند. آری! خدا چیزی می دانست که فرشتگان نمی دانستند. درست است که انسان هایی که خویشتن خویش را نشناخته اند و قدر و ارزش خود را ندانسته اند خون می ریزند و فساد و تباهی به پا می کنند، اما همه بشریت این نیست. کسانی هم هستند که به این گوهر گرانبها معرفت پیدا کرده اند و خود را از منجلاب انانیت بیرون کشیده اند، به ملکوت معنا پرواز کرده اند و فرشتگان خدا را زیر پای خود قرار داده اند. در میدان عشق بازی کربلا، چنین انسان هایی وجود داشتند که انسانیت را اعتلا بخشیدند.
اما اگر در این میدان کربلا شکوه انسانیت، که از چشم فرشتگان مخفی مانده بود، خودنمایی می کند، در همین میدان سقوط انسانیت نیز و فساد و تباهی او، که فرشتگان را به اعتراض وا داشت، دیده می شود. به راستی این انسان که می تواند به جایگاهی غیر قابل وصف و تصور عروج کند، به چه اندازه و تا کجا می تواند سقوط کند؟!
عجیب است که در یک میدان و در یک صحنه هم اوج عروج انسان دیده می شود و هم نهایت سقوط او. دسته ای بالای سر فرشتگان پرواز می کنند و دسته ای دیگر پایین پای همه حیوانات در لجنزار پلیدی ها دست و پا می زنند.
انسان هایی برای رسیدن به اهدافی نامقدس از ابزارهایی نفرت انگیز استفاده می کنند. اگر در یک سوی میدان انسان هایی خود را عزیز می دارند و جان می دهند اما خود را ذلیل و خوار نمی گرداند، اما در این سوی میدان مسابقه ای عجیب در جریان است. دیوهایی در شکل و قیافه انسان برای تقرب به دستگاه فاسد یزیدی به اعمالی دست می زنند که از هیچ حیوانی ساخته نیست. در میدان کربلا جنگی بسیار نابرابر برقرار است. در یک سوی میدان چند ده نفر انسان هستند که در واقع به هیچ معنا خواهان جنگ نبوده اند و آنان را به زور به این میدان آورده اند. اما در سوی دیگر میدان هزاران نفر جنگجوی تا دندان مسلح قرار دارند. نتیجه این جنگ تحمیلی و نابرابر آشکار و روشن است. آیا این جنگ تحمیلی و نابرابر نمی توانسته جوانمردانه صورت گیرد؟ آیا لازم بود که تمام اصول اخلاق زیر پا گذاشته شود؟ آیا لازم بود آب بر خیام حرم امام حسین بسته شود؟ آیا لازم بود اطفال خردسال از شدت تشنگی فریاد العطششان بلند شود؟ آیا لازم بود خیمه ها به آتش کشیده شود؟ آیا لازم بود بر بدن ها اسب دوانیده شود و...
اوج این نا مردمی و ناجوانمردی زمانی بود که امام حسین(ع) در اوج کارزار به خیمه می آید و مشاهده می کند که طفل شیرخواره اش، علی اصغر، از شدت تشنگی بی تابی می کند. بنا به نقلی طفل شیر خواره را جلوی لشکر آورده و با صدایی بلند می فرماید: اگر من به گمان شما گناهکار و خطاکارم این طفل قطعا گناهی ندارد؛ او را بگیرید و آبی به او بدهید.
حسین(ع) در اینجا چیزی برای خود نمی خواهد که گفته شود به دشمن التماس کرده است. او با این کار، اگر رخ داده باشد، دو وظیفه مهم و اساسی را انجام داده است. یکی عطوفت پدری و وظیفه پدر بودن و دیگری وظیفه راهنمایی و هدایت جامعه؛ همه انبیا و ائمه وظیفه اصلیشان این بوده است که به صورت های مختلف فطرت انسان ها را بیدار کرده و به آنها تذکر دهند. معنای هدایت انبیا همین بیدار کردن فطرت و به کار انداختن عقول بوده است. امام حسین(ع) با نشان دادن طفل شیر خواره ای که بی تابی می کند بزرگ ترین دلیل و شاهد را بر باطل بودن طرف مقابل ارائه می دهد. سخن امام(ع) به لشکر یزید این است که ای فریب خوردگان که تحت تاثیر تبلیغات دستگاه یزید قرار گرفته اید و گمان می کنید که او بر حق است و در دفاع از دین، که شعارش را می دهد، صادق است، و ای کسانی که باطل بودن یزید را می دانید، اما به خاطر مال و منال و پست و مقام به میدان آمده اید و وجدان خود را فریب می دهید، آگاه شوید و فریب نخورید و فریب ندهید. حق و باطل بودن با صرف ادعا محقق نمی شود، بلکه در میدان عمل است که این امر معلوم می گردد. کسی که برای رسیدن به هدف خود به هر کاری دست می زند و به هیچگونه اصول اخلاقی و انسانی پایبند نیست چگونه می تواند مدافع دین باشد؟ این پرچم ها و این شعار ها همه و همه دروغ و خدعه و حیله و فریب است. بیدار شوید و خود را به ورطه سقوط نکشانید!
آری! امام حسین(ع) با این عمل وظیفه امامت خود را که بیدار کردن و آگاهی دادن است، انجام می دهد، و این عمل چنان تکان دهنده است که در لشکر یزید ولوله می اندازد. اما اگر این سوی میدان وظیفه اش را آگاهی دادن و بیدار کردن می داند، در آن سوی میدان کسانی بر جهل مردم سوارند و مجبورند جلوی آگاهی و بیداری مردم را بگیرند؛ به همین جهت است که هر صدایی را که ممکن است باعث بیداری مردم شود در گلو خفه می کنند. عمر سعد به حرمله می گوید حسین را خاموش کن و او با تیری که به گلوی علی اصغر می زند در واقع بیداری و آگاهی مردم را هدف قرار می دهد، چرا که مهمترین لشکر و یاور یزید جهل و نا آگاهی مردم است. و البته این جهل دو جنبه دارد، یکی جهل انسان ها به قدر و منزلت خویش و دیگری جهل به باطل و فاسد بودن دستگاه یزید. حسین(ع) می خواهد در هر دو جنبه آگاهی دهد و حرمله همین را هدف گرفته است.
کلیدواژه رستگاری
اگر در علم کلام و عقاید، که علمی درون دینی است، از چیستی دین پرسیده شود پاسخ می تواند این باشد که اگر مقصود از «دین» مجموعه ای از تعالیم اعتقادی و عملی است که در خارج وجود دارد، می توان آن را به: «برنامه خدا برای رستگاری انسان» تعریف کرد. و البته اگر مقصود از واژه دین، نه مجموعه تعالیم، بلکه دینداری انسان، که امری مربوط به دورن شخص انسان است، باشد، باید آن را به: «گردن نهادن به راهی که خدا برای رستگاری انسان معین کرده است» تعریف کرد. در واقع این معنای دوم همان «ایمان» است.
اما پرسش دیگری که در مرحله بعد می تواند مطرح شود این است که کلید این رستگاری چیست؟ آیا از سنخ اعتقادات و اعمال خاص یک دین است یا از آنها فراتر است؟ آیا این کلید در دست خود انسان است یا بیرون از اختیار اوست؟ ادیان مختلف به این پرسش ها پاسخ هایی متفاوت می دهند. این اختلافات و تفاوت ها از تفاوت نگاه به انسان و نجات او ناشی می شود. برای مثال در مسیحیت انسان در اثر گناه حضرت آدم سقوط کرده و نجات او به این است که از این وضعیت خاصی که برایش پیش آمده رهایی یابد. اما از آنجا که او سقوط کرده است خود به تنهایی نمی تواند راه نجات را بیابد و بپیماید، بلکه راه نجات او در بیرون از خود او قرار دارد. او باید منجی را، یعنی خدایی که جسم گرفته و انسان شده و به صلیب رفته تا نجات انسان را از این وضعیت سقوط با دادن کفاره گناه آدم ممکن کند، بپذیرد و به آن ایمان آورد.
اما از آنجا که نگاه اسلام و قرآن به انسان متفاوت است و انسان هرگز سقوط نکرده و از قدرت و قوت برای شناخت راه نجات و پیمودن آن برخوردار است، کلید نجات و رستگاری نیز متفاوت است. در واقع کلید رستگاری همان چیزی است که این دین نام خود یعنی «اسلام» را از آن گرفته و در واقع اساسی ترین و مهم ترین تعلیم این دین همین است. اسلام به معنای تسلیم شدن در مقابل حق و حقیت و گردن نهادن به آن است. تسلیم بودن و گردن نهادن نسبت به حق و حقیقت و عشق ورزیدن نسبت به آن گوهر دین و پیام اصلی آن است. وقتی در قرآن مجید آمده است که: «در حقیقت دین نزد خدا همان اسلام است» (آل عمران/19) و آمده است: «و هر کس در پی دینی غیر از اسلام باشد هرگز از وی پذیرفته نگردد» (آل عمران/85) مقصود همان حق پرستی است. تنها دین حقیقی که شایستگی نام دین را دارد و مورد قبول خداست تسلیم بودن در مقابل حق و گردن نهادن به آن است. به همین معنا ابراهیم خلیل مسلمان بوده (آل عمران/67) و حضرت یعقوب به فرزندانش وصیت می کند که مواظب باشید غیر مسلمان از دنیا نروید (بقره/132).
پس تمام دینداری انسان این است که نسبت به حق عشق بورزد و به آن گردن نهد و لازمه این عشق، نفرت نسبت به باطل است. نجات و رستگاری انسان تنها و تنها به این است که به حق گردن نهد و تسلیم آن گردد. و البته اگر وظیفه انسان این است که به حق گردن نهد پس یک وظیفه مقدماتی دیگر نیز دارد و آن اینکه به اندازه وُسع و توانایی خود تلاش کند که مصادیق حق را بشناسد. بنابراین انسان اگر می خواهد به سعادت و نجات و رستگاری برسد باید به گونه ای زندگی کند که بتواند در پیشگاه الهی بگوید من دو وظیفه و تکلیف را انجام داده ام، یکی اینکه هر اندازه که حق و حقیقت برایم روشن شده به آن گردن نهاده و تسلیم آن شده ام و نیز هر باطلی که شناخته ام از آن دوری جسته و با آن مبارزه کرده ام؛ و دوم اینکه به اندازه وُسع و توانایی و امکانات خود سعی و تلاش کرده ام که مصادیق حق و باطل را بشناسم و این دو را از هم تمیز دهم. هر کس بتواند این دو ادعا را در پیشگاه خداوند بکند او به تعبیر شهید مطهری(ره) مسلمان فطری و اهل نجات و رستگاری است (عدل الهی، ص318-320)
بنابراین اگر رستگاری انسان در گرو شناخت حق و گردن نهادن به آن و شناخت باطل و دوری کردن از آن است، پس همه انسان ها باید در تمام عمر خود دغدغه اصلیشان همین شناخت این دو امر و عکس العمل مناسب در قبال آنها باشد. انسان ها باید در همه لحظات و مشغول هر کاری که هستند خود را بسنجند و موقعیت خود را نسبت به حق و باطل معین کنند. سخنی که اکنون می گوید چه ربط و نسبتی با حق یا باطل دارد؟ عملی که انجام می دهد وضعیتش چگونه است؟ آیا جایگاهی که در آن قرار گرفته است و پستی که آن را اشغال کرده است مطابق حق است؟ آیا شایستگی آن را دارد و از طریق صحیح و درست به آن رسیده است و...
این مهم ترین درس زندگی و مهم ترین دغدغه انسان و مهم ترین تعلیم دین در گفت و گویی بین امام حسین(ع) و فرزند برومندش علی اکبر بیان می شود. علی اکبر شخصیتی است که نه تنها از صورتی نیکو برخوردار است، بلکه مهم تر از آن اینکه در نیکویی سیرت کم نظیر است. او در پی پدر می آید و چنان نزدیک پدر حرکت می کند که بتواند فرامین و دستورات و خواسته های پدر را قبل از هر کس اجابت کند. در بین راه علی اکبر متوجه می شود که پدر چندین بار کلمه استرجاع را به زبان آورد: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین»
علی اکبر از پدر می پرسد: «خدا را حمد کردی و آیه استرجاع را خواندی، علت خواندن این آیه چه بود؟»
امام(ع) می فرماید: «پسرم، کمی به خواب رفتم و در عالم خواب شخصی را دیدم که می گفت این قافله می رود و اجل هم در پی آن در حرکت است، از این رویا خبر مرگ را برداشت کردم».
علی اکبر عرض می کند: «یا ابت، لا اراک الله سوءاً، السنا علی الحق؟» ای پدر جان، خدا بدی را از تو دور گرداند، آیا ما بر حق نیستیم؟
امام می فرماید: آری، قسم به خدایی که همه به سوی او باز می گردند ما برحقیم.
علی اکبر عرض می کند: «اذاً لا نبالی، نموت محقین» مرگ را چه باک وقتی که در راه حق می میریم.
امام می فرماید: «جزاک الله من ولدٍ خیر ما جزی الله ولدا عن والده» خداوند بهترین پاداش فرزندی را به تو عنایت کند (تاریخ طبری، ج5، ص407، به نقل از ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص211).
در این گفت و گوی با شکوه نکات مهمی نهفته است. امام رویایی می بیند و به یاد مرگ می افتد و کلمه استرجاع را به زبان می آورد. این عمل امام در فرهنگ اسلامی حاکی از رضایت و تسلیم در مقابل مرگ است و لازمه آن این است که امام خود را بر حق می داند. پس آن حضرت خود را بر حق می داند و مرگ در این راه را می پذیرد. اما سخن علی اکبر در این میان که می پرسد «آیا ما بر حق نیستیم؟» و نیز جمله او پس از پاسخ امام مبنی بر اینکه «اگر ما بر حقیم پس مرگ را چه باک» چه معنایی می دهد؟ هدف علی اکبر از این جملات چیست؟ مگر او نمی داند که امام حسین بر حق است یا حداقل مگر نمی داند که آن حضرت خود را بر حق می داند؟
در جواب باید گفت، پرسش علی اکبر یک استفهام حقیقی نیست، بلکه یک استفهام انکاری است. در واقع این نوع استفهام و پرسش یک اعتراف است. کل پرسش و جمله بعدی علی اکبر در این عبارت خلاصه می شود که: «ما بر حقیم و از شهادت در راه حق باکی نداریم». اما هدف او از این جملات چیست؟ او می خواهد چه چیزی را برای پدر بیان کند؟ آیا او می خواهد به پدر دلداری دهد و یا او را ترغیب کند؟ هیچ یک از این ها نمی تواند درست باشد. بلکه او می خواهد اعتقاد خود به حقانیت راه و برنامه پدر و نیز آمادگی خود برای جانفشانی در این راه را برای پدر بیان کند. او می خواهد موضع خود را نسبت به هدف پدر و میزان استقامت خود را در این راه به پدر اعلام نماید. این امر از جمله آخر امام(ع) آشکار است. در واقع آن حضرت در جمله آخر فرزند را دعا می کند که حق فرزندی را ادا کردی.
این گونه سخن گفتن بین فرزندی که به جایگاه پدر ایمان دارد، با پدر را می توان در سخن حضرت اسماعیل با پدر در قرآن مجید مشاهده کرد. پدر می گوید: «پسر جان! من در خواب می بینم که تو را ذبح می کنم، نظر تو در این باره چیست؟» اسماعیل در پاسخ سخنی می گوید که فراتر از سخن پدر است. پدر هرگز ادعا نکرد که خدا به من فرمان داده است که تو را ذبح کنم. او تنها خواب خود را نقل کرد. اما این اسماعیل بود که از خواب پدر امر الهی را برداشت کرد و آمادگی خود را برای اجرای این امر اعلام نمود: «ای پدر جان! آنچه را که فرمان داده شده ای انجام ده، مرا ان شاء الله از صابران خواهی یافت» (الصافات/102). پس اسماعیل در این سخن، هم اعتقاد خود نسبت به جایگاه پدر و هم آمادگی خود برای گردن نهادن به ماموریت پدر را اعلام می کند.
آری! علی اکبر درسی کلیدی به بشریت می دهد. ای انسان ها! بسنجید و تامل کنید. آیا در موضع حقی قرار دارید یا موضع باطلی؟ آیا از حق دفاع می کنید یا از باطل؟ این باید دغدغه همیشگی شما باشد که حق را از باطل تمیز دهید. حق و باطل با ادعای افراد و گروهها و نظام ها ثابت نمی شود. اگر اینگونه بود طرف مقابل حسین(ع) هم ادعاهایی داشت. او حسین(ع) را فتنه گر و آشوبگر و بر باطل می شمرد و خود را بر حق می دانست. پس باید تفکر کرد و سنجید و کورکورانه سخنان را نپذیرفت. و البته هرگاه حقانیت مسیر خود را پس از مطالعه و تفکر و تامل دریافتی برای استوار ساختن و پیاده کردن حق و رفع و نابودی باطل از هیچ تلاش و کوششی کوتاهی نکن و آماده باش که هزینه این حق پرستی خود را به طور کامل بپردازی.
او که انسانیت را معنا کرد
یکی از تفاوت های اصلی انسان با حیوان در این است که برای حیوان اخلاق معنا نمی دهد، چرا که اخلاق با فعل اختیاری ارتباط دارد و فعل اختیاری با عقل و خرد همراه است. از آنجا که حیوان نه عقل دارد و نه فعل اختیاری، به این معنا که عمل او نتیجه تعقل نیست و در نتیجه سزاوار ستایش و نکوهش نیز نیست، پس نه اعمال او اخلاقی است و نه ضد اخلاق. هیچ حیوانی نه خوش اخلاق است و نه بد اخلاق، چرا که همه افعال او غریزی یا از روی عادت است. اما این انسان است که اعمال و افعالش می تواند مصداق فعل اخلاقی یا غیر اخلاقی باشد و او می تواند عنوان خوش اخلاق و بد اخلاق را بگیرد.
همین توانایی اخلاقی زیستن است که انسان را شایسته تکلیف و امر و نهی الهی می گرداند. این انسان است که شایستگی این را دارد که خدا با فرمان خود دو عنصر اخلاقی را که او با عقل و فطرت خود می فهمد و درک می کند به او یادآوری کند: «ان الله یامر بالعدل والاحسان» خداوند به عدالت و نیکویی فرمان می دهد (نحل/90). از این دو عنصر اصلی اخلاق اولی پایه و سکو است برای دومی که آن پرواز در عالم اخلاق است. احسان و نیکویی فراتر رفتن از عدالت ضمن حفظ آن است. به هر حال این دو واژه دو کلید اخلاق قرآنی است که تمام روابط انسان را با انسان های دیگر مشخص و معین می کند. برای حیوانات نه عدالت معنا می دهد و نه نیکوکاری و همچنین ظلم و اعمال ناشایست نیز برای آنها بی معناست. اما انسان از یک سو باید عدالت را رعایت کند و حقوق دیگران را محترم بشمارد و به آن تجاوز نکند، و از سوی دیگر اگر می خواهد قله های انسانیت را فتح کند باید از عدالت فراتر رود و به احسان، که همان عفو و ایثار است روی آورد و آنها را بال های پرواز خود قرار دهد.
به هر حال انسانیت انسان در گرو اخلاق و رعایت عدالت و احسان است و بنابراین اگر پیامبر خدا(ص) هدف رسالت خود را به کمال رساندن مکارم اخلاق بیان می کند (کنز العمال، ج3، ص16) معنایش این است که هدف رسالت او تمام کردن و کامل کردن انسانیت انسان است. و به همین جهت است که در بیان آن حضرت هیچ عملی در نجات و رستگاری انسان به اندازه اخلاق نیکو تاثیر گذار نیست و هیچ عملی به اندازه اخلاق ناپسند انسان را از نجات و رستگاری دور نمی سازد (محجة البیضاء، ج5، ص90؛ کیمیای سعادت، ج2، ص4).
در تاریخ زندگی بشر اگر چه افراد زیادی برای رسیدن به اهداف نامقدس خود اخلاق را زیر پا گذاشته اند و یا حتی از آن نیز به عنوان ابزار استفاده کرده اند و در نتیجه در واقع از انسانیت فاصله گرفته اند، اما کسانی نیز بوده اند که چنان به اخلاق پایبند بوده اند که بالاترین درجات آن را اصل مسلم زندگی خود قرار داده و آن را به اوج رسانیده اند. اینان در واقع نه تنها انسانیت را به کمال رسانیده اند بلکه در حقیقت آن را معنا کرده اند. اگر اصل انسانیت انسان آن گونه که از آیات متعدد قرآنی بر می آید (حجر، 29) در واقع همان روح الهی است که در پیکر زمینی و خاکی او دمیده شده است، و اگر هدف از خلقت این انسان این بوده که او جانشین خدا بر روی زمین باشد و او به جای خدا زمین را اداره کند (بقره/30)، پس او باید خداگونه باشد و خداگونه جهان را اداره کند و این مستلزم آن است که انسان به اخلاق الهی متخلق شود و به همین جهت به انسان ها دستور داده شده است که: «تخلقوا باخلاق الله» اخلاقتان را خدایی کنید (عین القضات، تمهیدات، ص66)
پس این درست است که انسان هایی خاص، اخلاق خود را خدایی می کنند و اینانند که مقام جانشین خدا بودن خود را درک کرده اند و نسبت به این وظیفه مهم خود آگاهی یافته اند و برای اصلاح جهان و اداره رحمانی آن و برطرف کردن فساد و تباهی از جهان و اداره شیطانی آن اقدام می کنند. اینان مجسمه اخلاق خدایی هستند و این اخلاق در تمام حرکات و سکنات آنان دیده می شود.
انبیا و اولیای الهی همه از این دسته هستند و اساسا بدین جهت برگزیده شده اند که پیشتر خود را به اخلاق خدایی متخلق کرده اند. در میان انسان های عادی نیز، که به اصطلاح نه پیامبر بوده اند ونه امام و نه منصب الهی خاصی داشته اند، گاهی چنین افرادی دیده می شوند. عباس ابن علی ابن ابی طالب(ع) در میان این نمونه ها از برجستگی و درخشندگی خاصی برخوردار است. او در میدان سخت کربلا تبلور روشن اخلاق خدایی است. یکی از اصول مسلم اخلاقی صداقت است. انسان صادق انسانی است که آنچه را که ادعا می کند از یک سو از صمیم قلب اعتقاد دارد و خلاف اعتقاد خود سخنی نمی گوید و از سوی دیگر در عمل هرگز خلاف این اعتقاد و ادعای خود عمل نمی کند. اگر عباس ابن علی(ع) امام حسین(ع) و هدف او را حق یافته و این اعتقاد را اعلام کرده و اگر یزید و یزیدیان را باطل یافته و این را نیز اعلام کرده است، پس اخلاق الهی او حکم می کند تا آخر بایستد و هیچ امری مانع او نگردد. و عباس در واقع اینگونه بود و به عهد و پیمان خود به گونه ای وفادار ماند که هیچ امری نتوانست او را از این امر باز دارد.
امام حسین(ع) از زمانی که با لشکر حر ابن یزید ریاحی روبرو شد و راه بر آن حضرت بسته شد تا زمانی که به شهادت رسید بارها به دشمن اعلام کرد که من برای جنگ نیامده ام و شما مرا دعوت کرده اید و اگر از نظر خود برگشته اید اجازه دهید که به جایی که از آن آمده ام باز گردم. این لشکر کوفه بود که اجازه بازگشت را به امام نداد تا به شهادت رسید. اما این امر برای همه یاران و خویشان آن حضرت به همین صورت نبود و برای آنان فرصت بازگشت و ترک میدان وجود داشت. فرصت ترک میدان و نجات از مرگ برای عباس ابن علی بیش از دیگران بود.
هنگامی که عمر سعد از عبید الله ابن زیاد درباره جنگ با حسین(ع) کسب تکلیف کرد و عبید الله فرمان جنگ قطعی را صادر کرد و آن را به دست شمر داد تا اگر عمر سعد از جنگ کوتاهی کند او فرماندهی را در دست بگیرد، دو بار برای عباس ابن علی و برادرانش از طرف عبید الله امان نامه آوردند. فردی به نام عبد الله ابن ابی محل که برادر زاده ام البنین، مادر عباس، بود از ابن زیاد امان نامه ای برای عباس و بردارانش گرفت و به دست غلامش داد تا به عباس برساند. او در روز تاسوعا امان نامه را به دست عباس رسانید و گفت دایی شما آن را برای شما گرفته است. عباس در پاسخ گفت: به دایی ما سلام برسان و بگو، ما به امان نامه شماها نیازی نداریم، امان خدا بهتر است از امان پسر سمیه (تاریخ طبری، ج5، ص415؛ ابصار العین، ص 58 به نقل از ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص155).
در همین روز نهم محرم شمر ابن ذی الجوشن به خیمه گاه امام حسین(ع) نزدیک شد فریاد زد: پسران خواهر ما کجایند؟ و چون کسی جواب او را نداد سخن خود را چند بار تکرار کرد. امام حسین(ع) به عباس و برادرانش فرمود جواب فامیل خود را بدهید هر چند او فاسق است. عباس همراه برادران بیرون آمده و گفت: ای شمر! چه می خواهی؟ شمر گفت: «به سوی من آیید شما در امان هستید. خود را با برادر خود به کشتن ندهید». اما جوابی که شمر شنید این بود: «خداوند تو و امانت را لعنت کند. آیا ما را امان می دهی ولی فرزند رسول خدا در امان نباشد؟!» (نفس المهموم، ص 217؛ ارشاد مفید، ج2، ص89).
هنگامی که امام حسین(ع) در غروب روز نهم و شب عاشورا برای یاران و خویشان خود خطبه خواند و بیعت را از آنان برداشت و به آنان دستور داد که از تاریکی شب استفاده کرده و خود را نجات دهند، نخستین کسی که برخاست و سخن گفت عباس ابن علی(ع) بود: «برای چه ما دست از تو برداریم. آیا برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم، خداوند هرگز چنین روزی را به ما نشان ندهد» (بحار الانوار، ج44، ص393؛ نفس المهموم، ص219).
این اوج وفاداری و پایبندی به عهد و پیمان و استواری در راه حق و حقیقت و استقامت در راه و وظیفه ای بود که عباس ابن علی(ع) به آن رسیده بود. آن حضرت در روز عاشورا این پایبندی و جوانمردی و غیرت را به کمال رسانید. عباس در این روز از ناحیه امام(ع) مامور می شود که آب به خیمه ها برساند و اطفال را از تشنگی نجات دهد. میزان تشنگی آن حضرت با توجه به هوای گرم کربلا و حوادثی که در آن روز رخ داده قابل وصف نیست.
او بر لشکر دشمن می تازد و آن را می شکافد و خود را به شریعه فرات می رساند. با اسب وارد شریعه می شود به گونه ای که شکم اسب نزدیک سطح آب است. بی اختیار کفی از آب می گیرد تا بنوشد. کسانی که از دور عباس را نظاره می کنند در کمال تعجب می بینند که آب را تا روبروی صورت آورد ولی آن را ننوشید و روی آب ریخت. علت این عمل را باید از رجزی که عباس پس از بیرون آمدن از شریعه خواند فهمید:
یا نفس من بعد الحسین هونی فبعده لا کنت ان تکونی
هذا الحسین شارب المنون و تشربین بارد المعین
و الله ما هذا فعال دینی و لا فعال صادق الیقینی
(بحار الانوار، ج45، ص41؛ به نقل از مطهری، حماسه حسینی، ج1،ص61)
ای نفس! تو بعد از حسین خوار و ذلیل باش و بعد از او نباید زنده باشی!
این حسین شربت مرگ می نوشد و تو می خواهی آب خوشگوار و خنک بنوشی!
به خدا قسم چنین عملی را نه دین روا می شمارد و نه صداقت و اخلاص و جوانمردی!
آری! ایثار فوق عدالت است و بالاترین درجه احسان است. آن، کمال اخلاق و در نتیجه کمال انسانیت است. اما عمل عباس از همه این واژه ها فراتر رفته است. ایثار آن است که از آنچه خود به شدت بدان نیاز داری به نفع دیگران بگذری. ولی آب ننوشیدن عباس در آن لحظه سودی به دیگران نمی رساند. چه در درون عباس می گذرد و چه شعله عشقی فروزان است که نمی تواند قبل از برادر آب بیاشامد و آن را جوانمردی و دینی نمی داند؟ این حالتی غیر قابل وصف است که تنها انسان هایی می توانند درک کنند که اوج قله انسانیت و اخلاق را فتح کرده اند.
درس ارزنده و شکوهمند عباس ابن علی(ع) برای همه بشریت، به ویژه مدعیان دین، این است که ادعای دین و اخلاق و ادعای پرچمداری دین و اخلاق کافی نیست. باید پرچم را در دست داشته باشید و حتی اگر دست راست شما را بریدند با دست چپ و تا آخرین نفس آن را افراشته نگه دارید. اما این بر افراشته بودن پرچم به دست شما در صورتی ارزشمند است که خودتان به دین و اخلاق پایبند باشید. اگر اینگونه نباشید از پرچم تنها به عنوان ابزاری برای دنیای خود استفاده کرده اید و این دیگر نه تنها ارزشمند نیست بلکه ضد ارزش است. این ظلمی آشکار به حسین و نهضت اوست که کسانی مدعی باشند که پرچم او را برافراشته اند، اما در میدان عمل به اخلاق و اصول پذیرفته شده اخلاقی پایبند نباشند و جهانیان آنان را به بی اخلاقی بشناسند. ظلم اینان به حسین(ع) کمتر از ظلم یزیدیان نیست.
دعوت به عزت و کرامت
خداوند عزیز است و عزت دارد و در آیات متعددی از قرآن مجید به این صفت توصیف شده است، اما این صفتی است که انسان می تواند و باید در آن شریک گردد یا به عبارت دقیقتر مواظبت کند که عزت خود را از دست ندهد؛ چرا که خداوند او را عزیز آفریده است. و او کرامت دارد و باید مواظب باشد که کرامت خود را از دست ندهد. خداوند می فرماید: «و لله العزة و لرسوله و للمومنین» عزت از آن خدا و رسول او و مومنان است (منافقون/8) و می فرماید: «لقد کرمنا بنی آدم» فرزندان آدم را گرامی داشتیم و کرامت بخشیدیم (اسراء/70). پس انسان عزت و کرامت دارد و وظیفه دارد که عزت و کرامت خویش را حفظ نماید.
اما حفظ این عزت و کرامت منوط به خودشناسی است. خودشناسی نخستین تکلیف انسان است، تکلیفی که عقل و خرد انسان وضع و مقرر می کند. این موجود عاقل و خردمند همین که به عقل و خرد خویش توجه کند و خود را عاقل بیابد به روشنی این را در می یابد که باید از خویشتن خویش به بهترین صورت استفاده نماید و خود را به کمال و سعادت برساند و خود را تباه و نابود نکند و به مهلکه نیندازد. و البته خرد آدمی حکم می کند که اگر انسان می خواهد خود را به کمال و سعادت برساند باید نخست خود را بشناسد. بنابراین تامل و تفکر درباره خویشتن و تلاش برای شناخت خود نخستین تکلیف عقلی انسان است. شناخت خدا و امور دیگر در پی این شناخت می آید و در واقع لازمه حتمی آن است. در واقع با خودشناسی است که شناخت خدا میسر و ممکن می گردد، چنان که فرموده اند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» هر کس خود را بشناسد خدا را می شناسد (بحار الانوار، ج2، ص32).
انسانی که خود را بشناسد قدر و منزلت خود را نیز می شناسد و عزت و کرامت خود را تشخیص می دهد و آنگاه است که حاضر نمی شود آن را با هیچ چیز دیگری مبادله کند. عزت و شرافت و کرامت انسان چنان ارزشمند است که هیچ متاعی در عالم مخلوق و در جهان ماده نه تنها ارزش برابری با آن را ندارد، بلکه قابل قیاس با آن نیست و هر گونه مقایسه ای حاکی از جهل و بی خبری است.
اما کم نیستند انسان هایی که در خودشناسی موفق نبوده اند و قدر و اندازه خود را نشناخته اند و تن به ذلت و خواری داده اند. اینان ندانسته اند که انسان چنان عزیز و شریف است که باید به همه امور مادی این جهان، از پست و مقام و جاه و جلال گرفته تا مال و منال و آسایش و رفاه و ... به همه به چشم حقارت بنگرد و برای به دست آوردن این امور یا از دست ندادن آنها خویشتن را خوار و ذلیل نگرداند و به هر عملی دست نزند و جلوی هر کسی خم نشود و هر عمل ناروا و ناپسندی را تایید نکند و به مدح و ثنای هر انسان فرومایه ای نپردازد و ...
مهمترین و اساسی ترین مشکل فرومایگانی که برای جنگ با امام حسین(ع) شمشیر و نیزه خود را تیز کرده بودند همین بود که خویشتن خویش و قدر و اندازه و منزلت خویش را نمی شناختند و در برابر بت های کریه پست و مقام که وعده اش را می دادند و یا سکه هایی که برقش را نشان می دادند کرنش می کردند. و صورت دیگر این کرنش این بود که اموری از این قبیل را تا حدی در اختیار داشتند و می ترسیدند که از دست دهند. به هر حال طمع و ترس هر دو از این جهت بود که این انسان ها قدر و اندازه خود را نمی شناختند و دلداده اموری بودند که شایسته آنان نبود، و به اموری عشق می ورزیدند که هرگز شایستگی عشق ورزیدن و دلبستگی را نداشت.
دلبستگی و دلدادگی انسان ها به اموری که شایستگی دلدادگی ندارند مهم ترین و اصلی ترین انحرف انسان ها بوده و انبیای الهی تلاش کرده اند از این بت پرستی ها جلوگیری کنند و انسان ها را متوجه این گرداند که شما بسی بالاتر و برتر از این بتهایی هستید که در مقابلشان کرنش می کنید. در واقع امام حسین(ع) نیز تلاش می کند تا انسان هایی را که در کربلا بودند به این نکته مهم توجه دهد. اگر بخواهیم سخنان امام در روز عاشورا را در نظر بگیریم باید بگوییم آن حضرت حداقل به سه طریق تلاش کرده است که انسان ها را متوجه کرامت و عزت خویش سازد و از بیراهه ذلت و خفت که در پیش گرفته اند به راه عزت و شرافت و کرامت باز گرداند:
نخست اینکه امام مستقیما آنان را خطاب می کند و این بت پرستی ها و کرنش های در مقابل امور بی ارزش را گوشزد می کند. آن حضرت در روز عاشورا دو بار جلوی لشکر کوفه ظاهر می شود و به ایراد سخن می پردازد. آن حضرت در فرازی از سخنرانی اول می فرماید:
«ای بندگان خدا، از خدا بترسید و از دنیا بر حذر باشید که اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود و یا یک فرد برای همیشه در دنیا بماند پیامبران برای بقاء سزاوارتر و جلب خشنودی آنان بهتر و چنین حکمی خوش آیندتر بود؛ ولی هرگز؛ زیرا خداوند دنیا را برای فانی شدن خلق نمود که تازه هایش کهنه و نعمت هایش زایل و سرور و شادیش به غم و اندوه مبدل خواهد شد ... ای مردم! خداوند دنیا را محل فنا و زوال قرار داد که اهل خویش را تغییر داده و وضعشان را دگرگون می سازد. زیانکار و فریب خورده کسی است که فریب دنیا را بخورد و بدبخت کسی است که مفتون آن گردد. ای مردم! دنیا شما را گول نزند که هر کس بدو تکیه کند ناامیدش سازد و هر کس بر آن طمع ورزد به یاس و ناامیدی اش کشاند...» (ارشاد مفید، ص234؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص253).
امام(ع) در سخنرانی دوم خود هنگامی که با سر و صدای لشکر کوفه و اخلال در سخنرانی خود روبرو می شود می فرماید: «وای بر شما! چرا گوش فرا نمی دهید تا گفتارم را که شما را به رشد و سعادت فرا می خوانم بشنوید ... علت اینکه به گفتارم گوش فرا نمی دهید هدایای حرامی است که به دست شما رسیده و شکم های شما از حرام پر شده است که خدا اینچنین بر دل های شما مهر زده است. وای بر شما آیا ساکت نمی شوید؟» (مقتل خوارزمی، ج2، ص7-8؛ به نقل از محمد صادق نجمی، سخنان حسین ابن علی(ع) از مدینه تا شهادت، ص246).
چقدر انسانی خوار و ذلیل می گردد که به فرمان این و آن سر و صدا راه می اندازد تا سخن حسین ابن علی به گوشش نرسد. سخن امام این است که این ذلت و خواری که باعث می شود انسان به هر کاری دست بزند و اختیار خود را به دیگران بسپارد و هر کاری دیگران از او می خواهند انجام دهد و اندیشه نکند، به خاطر عشق و علاقه و دلبستگی به این امور پست و بی ارزش است. انسانی که به این اندازه خوار و ذلیل گشته در واقع از محدوده انسانیت خارج می شود، چرا که او دیگر خودش نیست که عمل می کند و مجبور است که بی اراده مطیع دیگران باشد. از چنین انسانی هرگونه جنایت و فساد و سفاکی بر می آید.
دوم اینکه امام(ع) اگر انسان هایی را که در لشکر یزید قرار دارند ذلیل و حقیر و فرومایه می شمارد، برای یاران خود عنوان دیگری را به کار می برد. آن حضرت در روز عاشورا یاران خود را اینگونه مورد خطاب قرار می دهد:
«قوموا ایها الکرامُ الی الموت الذی لابد منه» برخیزید ای بزرگوران و به سوی مرگی روید که چاره ای از آن نیست (لهوف، ص89).
آری! اینان کرامت و بزرگواری و عزت خود را حفظ کرده اند. آنان از مرگ و شهادت مختارانه استقبال می کنند اما هرگز حاضر نیستند از عزت و کرامت و شرافت خود بگذرند.
سوم اینکه امام(ع) برای همگان بیان می کند که او در هیچ حالتی و در هیچ وضعیتی حاضر نیست از عزت و کرامت خود دست بردارد و بر سر آن معامله کند. در پایان نخستین سخنرانی آن حضرت در روز عاشورا فردی به نام قیس ابن اشعث با صدای بلند می گوید: ای حسین! چرا با پسر عمویت [یزید] بیعت نمی کنی که در این صورت با تو آن گونه که می خواهی رفتار خواهند کرد و کوچک ترین ناراحتی متوجه تو نخواهد شد.
پاسخ امام به این درخواست چنین است:
«لا، والله لا اعطیهم بیدی اعطاء الذلیل و لا افر منهم فرار العبید» هرگز، به خدا قسم نه دست ذلت در دست آنان می گذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ می گریزم (انساب الاشراف، ج3، ص188، به نقل از سخنان امام حسین، ص242).
آن حضرت در سخنرانی دوم باز بر همین نکته تاکید می ورزد: «الا ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة و هیهات منا الذلة...» آگاه باشید که این فرومایه [ابن زیاد] و فرزند فرومایه مرا در بین دوراهی شمشیر و ذلت قرار داده است و هیهات که ما زیر بار ذلت برویم، زیرا خدا و پیامبرش و مومنان اجازه این کار را به ما نمی دهند، و دامن های پاک مادران و مغز های با غیرت و نفس های با شرافت پدران اجازه نمی دهد که انسان های بزرگوار اطاعت و پیروی از افراد لئیم و پست را بر کشته شدن مقدم دارند...» (ترجمه لهوف، ص 58-59).
امام(ع) در این سخن گرانبها مهم ترین و شکوهمند ترین پیام نهضت خود را بیان می کند. انسان عزت و کرامت و شرافت دارد و او هرگز نباید آن را به هیچ قیمتی و تحت هیچ شرایطی زیر پا بگذارد. زیر پا گذاشتن عزت و کرامت را نه خدا و رسول اجازه می دهند و نه مومنان و نه انسان های شریف. نه دین اجازه می دهد و نه انسانیت. درس او به انسان ها این است که اگر پست و مقام یا مال و منال یا جاه و جلال و یا ترس از اینکه چیزی را از دست دهید باعث شود که حقیقت را نگویید و ظلم و ستم را تایید کنید یا در برابر آن سکوت کنید و فساد را ببینید و چشم خود را بر روی آن ببندید یا همراهی کنید و...شما اسیر امور پست هستید و به خفت و ذلت تن داده اید و انسانیت خود را زیر پا گذاشته اید.
نهضتی که برای مبارزه با تحمیل رأی و عقیده آغاز شد
امام حسین(ع) تسلیم ظلم و بیداد نشد و فساد و تباهی را تایید نکرد و یزیدیان این امر را بر نتافتند و آن حضرت را به شهادت رسانیدند. این کوتاه ترین سخنی است که می توان درباره نهضت حسینی و علت آن بیان کرد. امام(ع) وظیفه دینی و عقلانی خود تشخیص می داد که حکومت فاسد و ستمگر یزید را تایید و تصدیق نکند و پای این وظیفه ایستاد و مقاومت کرد و به همین جهت بر او به نهایت جفا شد و ظلم و ستمی که به او رفت تاریخ به یاد ندارد.
با این حال هرچند در محرم سال 61 هجری ظلم و ستم غیر قابل وصفی بر حسین ابن علی(ع) رفت، اما در طول تاریخ و پس از آن ماجرا به آن حضرت و نهضت او کم ظلم نشده است. چه ظلمی بالاتر از اینکه هر کس کار نسنجیده و نابخردانه ای انجام می دهد سخن از شور حسینی به زبان می آورد. چه ظلمی بالاتر از اینکه به نام حسین ابن علی(ع) و نهضت او هر خرافه و اعتقاد یا عمل نا معقول انجام می شود، و آن حضرت که برای اصلاح دین جان خود را فدا کرده به ابزاری برای تحریف دین تبدیل گشته است. چه ظلمی بالاتر از اینکه به نام او پرچم ها بر افراشته می شود و صدای طبل ها و فریاد ها بلند می شود، اما از هدف مقدس آن حضرت خبری نیست. چه ظلمی سخت تر از اینکه کسانی شعار حسین را دهند و علم او را بلند کنند، اما عملشان همان عمل کوفیان و یزیدیان باشد.
مهم ترین فساد یزیدیان این بود که می خواستند حکومت فاسد خود را تحمیل کنند و می گفتند همگان باید ما را تایید کنند و هر آن کس که از این تایید کوتاهی کند باید منتظر مجازات باشد. آنان می گفتند سکوت کافی نیست و حتما باید ما را تایید کنید. اگر آنان به سکوت امام حسین رضایت می دادند و قبول می کردند که آن حضرت با یزید بیعت نکند آیا آن همه جنایت و ظلم و ستم پیش می آمد؟ آیا این ظلم فاحش به آن حضرت نیست که کسانی فریاد یا حسین سر دهند و برای حسین بلند گریه کنند و همان عمل یزیدی یعنی تحمیل رای و نظر و عقیده را انجام دهند؟
مرحوم شهید مطهری(قدس سره) همه فاجعه کربلا را به واسطه این می داند که حسین ابن علی(ع) حاضر نبود رای خود را بفروشد:
«از قبل از مردن معاویه و همچنین بعد از مردن او در دوره یزید چه در وقتی که امام در مدینه بود و چه در مکه و چه در بین راه و چه در کربلا، آنها از امام فقط یک امتیاز می خواستند و اگر آن یک امتیاز را امام به آنها می داد نه تنها کاری به کارش نداشتند انعامها هم می کردند و امام هم همه آن تحمل رنج ها را کرد و تن به شهادت خود و کسانش داد که همان یک امتیاز را ندهد. آن یک امتیاز فروختن رای و عقیده بود. در آن زمان صندوق و انتخاباتی نبود، بیعت بود. بیعت آن روز رای دادن امروز بود. پس امام اگر یک رای غیر وجدانی و غیر مشروع می داد شهید نمی شد، شهید شد که رای و عقیده خودش را نفروخته باشد» (حماسه حسینی، ج3، ص71).
مطابق سخن ایشان بدترین کاری که معاویه و یزید کردند که به شهادت حسین(ع) انجامید تحمیل رای بود. ایشان در جای دیگر بر این تاکید می ورزد که پاسخ منفی به رای تحمیلی عین تقواست و انسان متقی زیر بار رای و عقیده تحمیلی نمی رود و هزینه آن را نیز به طور کامل می پردازد. ایشان درباره عوامل قیام امام حسین می گوید:
«یکی از عواملی که به یک اعتبار اولین عامل است، عامل تقاضای بیعت است: امام حسین در مدینه است. معاویه قبل از مردنش –که می خواهد جانشینی یزید را برای خود مسلم بکند- می آید در مدینه می خواهد از امام بیعت بگیرد، آنجا موفق نمی شود. بعد از مردنش یزید می خواهد بیعت بگیرد. بیعت کردن یعنی امضا کردن و صحه گذاشتن نه تنها روی خلافت شخص یزید بلکه همچنین روی سنتی که معاویه پایه گذاری کرده است که خلیفه پیشین خلیفه بعدی را تعیین بکند ... پسر خودش را به عنوان ولی عهد مسلمین تعیین بکند. بنابراین، این بیعت تنها امضا کردن خلافت آدم ننگینی مانند یزید نیست، امضا کردن سنتی است که برای اولین بار بوسیله معاویه می خواست پایه گذاری بشود.
در اینجا آنها از امام حسین بیعت می خواهند، یعنی از ناحیه آنها یک تقاضا ابراز شده است؛ امام حسین عکس العمل نشان می دهد، عکس العمل منفی. بیعت می خواهید؟ نمی کنم. در اینجا عمل امام حسین، عمل منفی است، از سنخ تقواست، از سنخ این است که هر انسانی در جامعه خودش مواجه می شود با تقاضاهایی که به شکل های مختلف، به صورت شهوت، به صورت مقام، به صورت ترس و ارعاب از او می شود و باید در مقابل آنها بگوید: نه، یعنی تقوا. آنها می گویند بیعت، امام حسین می گوید نه. تهدید می کنند، می گوید: حاضرم کشته بشوم و حاضر نیستم بیعت بکنم» (حماسه حسینی، ج2، ص267-268).
مطابق سخن ایشان حکومت یزید از امام حسین یک درخواست ناروا و ناشایست داشت، درخواستی که عقل و دین اجازه اجابت به آن را نمی دهد. اینکه انسان آنچه را که خود باید درباره آن تصمیم بگیرد و باید در اختیار خودش باشد به دیگران بسپارد. اگر شرکت در سرنوشت کشور و جامعه از یک سو حق انسان است و از سوی دیگر تکلیف الهی است، در صورتی که کسانی بخواهند به هر طریقی تاثیر واقعی رای مردم را از بین ببرند و انتخاباتی صوری برگزار کنند، شرکت در این امر و رای دادن به صورت صوری و ظاهری، بی تقوایی است و پرهیز از آن واجب است. و البته باید به این نکته توجه شود که تحمیل رای و نظر سیره و روش امویان است و این بیشترین ظلم به امام حسین است که کسانی پرچم او را برافرازند و نام او را فریاد بزنند و روش و سیره دشمنان او را در پیش گیرند.
روش و سیره امام حسین(ع) برخلاف امویان هرگز تحمیل رای و عقیده نبود. آن حضرت هنگامی که نامه های بسیار زیادی از سوی کوفیان دریافت کرد که او را به کوفه دعوت می کردند، مسلم ابن عقیل را با این ماموریت به کوفه می فرستد که تحقیق کند که آیا واقعا توده های مردم و نخبگان او را می خواهند یا نه، که اگر او را می خواهند به کوفه بیاید (مقتل خوارزمی، ج1، ص195-196) پس حضرت هرگز نمی خواهد خود را و رای و نظر خود را به مردم تحمیل کند.
آن حضرت در شب عاشورا نیز یاران و خویشان خود را جمع می کند و برای آنان وضعیت را به صورتی روشن تشریح می کند. او با صراحت بارها بیان کرده است که خط قرمزی که هرگز از آن عبور نخواهد کرد تایید ظلم و فساد است. به همین جهت در شب عاشورا برای یاران و خویشان خود بیان می کند که این مردم تنها برای قتل من آمده اند چرا که این من هستم که هرگز زیر بار رای و نظر تحمیلی نرفته ام و به بیعت اجباری تن نداده ام و نخواهم داد. آن حضرت در آن شب آشکارا بیان می کند که بیعت خود را برداشته است و همه آزادند. همچنین پس از اینکه یاران و خویشان بیان می کنند که هرگز دست از یاری او بر نمی دارند، باز بیان می کند که فردا هیچ پیروزی ظاهری در کار نیست و اگر کسی با این توهم آمده است راه خود را بگیرد و برود. فردا همه کشته خواهند شد (ارشاد مفید، ص231؛ لهوف، ص79).
پس امام نه تنها نمی خواهد هیچ نظری را بر هیچ کس تحمیل کند، بلکه می خواهد وضعیتی به وجود آورد که همگان با روشنی وضعیت را تشخیص دهند و هر کس خود تصمیم بگیرد.
پس باید چنین نتیجه بگیریم که نهضت حسینی از یک سو با تحمیل رای و عقیده آغاز شد و این چیزی بود که امام حسین زیر بار آن نمی رفت. و از سوی دیگر در خود نهضت هرگز تحمیل رای و عقیده و نظر وجود نداشت و امام(ع) امور را چنان پیش می برد که همگان بتوانند با فکر و اندیشه خود و با استقلال کامل رای تصمیم بگیرند و سرنوشت خود را رقم بزنند.