در سالگرد انتصاب به دادستانی تهران بیان شد.
نزهت امیرآبادیان
شهید سید اسدالله لاجوردی، ۲۰ شهریور ۱۳۵۹ با نظر مساعد امام خمینی و آیتالله بهشتی به عنوان دادستان انقلاب تهران انتخاب شد؛ لاجوردی در سال ١٣١٤ در تهران متولد شد. در دهه ٣٠خورشیدی، در دومین سال دبیرستان، ترک تحصیل کرد و در کنار پدر به کار مشغول شد. بااینهمه، درس را در خانه به صورت علوم قدیمه ادامه داد. او در شکلگیری جمعیت مؤتلفه اسلامی نقش برجستهای داشت. ایشان هنگام ورود امام به ایران در کنار شهید مهدی عراقی و شهید اسلامی، از مسئولان انتظامات کمیته استقبال از امامخمینی، بود. روش مدیریت اسدالله لاجوردی در اوایل انقلاب به گونهای بود که با انتقادات برخی مسئولان روبهرو شد. او در مراسم تودیع خود در سال ١٣٦٣، به این اختلافنظرها اشاره میکند و میگوید: «برادران، شاید از حدود یک سال، یکسالونیم پیش در جریان هستند که من خودم با شورا مطرح کرده بودم یا به بعضی از برادران دیگر میگفتم من میدانم برنامه حذف گامبهگام و تدریجی برای ماها وجود دارد». او در بخش دیگری از سخنرانی خود میگوید: «ببینید برادران، واقعیت قضیه این است که خب من یک نوع طرز تفکری داشتم خاص خودم و شاید از این طرز تفکر خیلی از برادرهایم رنج بردند که میدانم رنج هم میبرند. من معمولا یک آدمی هستم مثل این چوبهای خشک میمانم، نمیدانم یک جوری، این جوریام دیگر! تحتتأثیر قرار نمیگیرم. شاید یکسری از آن حالات طبیعی آدمهای معمولی را من از دست داده باشم. اگر مثلا فلانی زنگ میزد برای توصیه راجع به یک پرونده، خب شما واکنشهای من را خوب میدیدید که چه جوری واکنش دارم، پرخاش میکردم. الان یک کسی زنگ زد، پدر خانمم زنگ زد که فلانی باباش مریض است، من آنچنان از کوره در رفتم که نزدیک بود با اینکه خوب میدانید پدر خانم انسان جای پدر آدم است دیگر و من هم به او بسیار علاقهمندم، اما همین قدر که زنگ زد و گفت فلانی باباش مریضه یک فکری..، اصلا نگذاشتم دیگر دنبال حرفش را بگیرد. آنچنان پرخاش کردم که بیچاره ترسید گوشی را گذاشت زمین؛ یعنی حال من اینجوری است...». او در سال ۱۳۷۷ در حجرهای در بازار به دست منافقین ترور شد.به مناسبت سالگرد انتخاب ایشان به عنوان دادستان تهران با آیتالله سید حسین موسویتبریزی، رئیس خانه احزاب و دبیر مجمع محققین و مدرسین حوزه علمیه قم در دفتر مجمع به گفتوگو نشستهایم. ایشان از سال ١٣٦٠ تا ١٣٦٣ دادستان کل انقلاب بودهاند و از نزدیک با شهید لاجوردی ارتباط داشتند.
آشنایی شما با آقای لاجوردی از چه زمانی آغاز شد؟
من از زمانی که ایشان دادستان تهران شد با او به صورت حضوری آشنا شدم، قبل از آن، من حاکم شرع دادگاههای آذربایجان شرقی و غربی بودم. البته پیش از آن اسم لاجوردی را شنیده بودم؛ از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب بودند، از اعضای مؤتلفه اسلامی و آدم مبارزی بود. اما بهطورکلی من در این حد او را میشناختم و هنوز ایشان را ملاقات نکرده بودم. اولینبار سال ٥٩ به واسطه پرونده سعادتی با او ملاقات کردم. در آن زمان آیتالله بهشتی رئیس قوه قضائیه و مرحوم قدوسی دادستان کل انقلاب بودند، هر دو این بزرگواران از من خواستند که پرونده سعادتی را بر عهده بگیرم. از تیر ٥٨ تا اوایل سال ٥٩ قاضی دادگاههای انقلاب در آذربایجان غربی و شرقی بودم. از طرف امام این سمت برعهده من گذاشته شد. اواخر سال ٥٨ نامزد نمایندگی مجلس از تبریز شدم و به تهران آمدم. البته امام به من دستور داد که تبریز را رها نکنم و حکم داد که من در دادگاههای تبریز هم حضور داشته باشم و قضاوت را ادامه دهم. بالاخره با حکم امام، من هفتهای یک روز از حضور در مجلس کم میکردم و از سه روز که باید در مجلس حضور مییافتم دو روز در مجلس بودم و یک روز به تبریز میرفتم. آقای رفسنجانی (رئیس مجلس) هم در جریان بودند و این یک روز را برای من غیبت تلقی نمیکردند. پرونده سعادتی از اوایل سال ٥٨ برای کشور مشکل ایجاد کرده بود؛ او در حین ردوبدلکردن پرونده سرلشکر مقربی به کاردار سفارت روسیه دستگیر شده بود. سعادتی آن زمان در دادستانی انقلاب تهران کار میکرد و او از آن زمان در زندان مانده بود و این مسئله منجر به برخی تظاهرات و اعتراضات در کشور از سوی اعضای منافقین شده بود. در آن زمان برخی از قضات ضعیف بودند و برخی هم شاید ملاحظاتی داشتند. دو پرونده سعادتی و سینمارکسآبادان که پروندههای پیچیدهای بودند هنوز حل نشده بود و دست قوه قضائیه باقی مانده بود. پرونده برای بررسی به من داده شد به دلیل اینکه آن زمان نماینده مجلس هم بودم هر دو را به آقای قدوسی ارجاع دادم؛ درخواست کردم که پرونده توسط شخص دیگری بررسی شود چون از نظر من نمایندهبودن و همزمان قاضیبودن مشکلساز بود. من گفتم که باید حکم امام باشد. امام حکم دادند، حتی در این مورد خاص آقایان شورای نگهبان، قانون اساسی را تفسیر کردند و گفتند اگر من برای این کار، حقوقی و درآمدی دریافت نکنم و استخدام رسمی نباشم، اشکالی ندارد. در وهله اول آن پرونده منجر به اولین ملاقات حضوری من با آقای لاجوردی شد. قبل از آن تلفنی با لاجوردی برای تبادل اطلاعات صحبت کرده بودم. کیفرخواست پرونده سعادتی را لاجوردی تنظیم کرده بود و من قاضی پرونده بودم. اولینباری که ایشان را ملاقات کردم متوجه شدم ایشان بسیار متدین و متعهد و درعینحال سیاسی است. با حضورش در زندان زمان شاه، مجاهدین خلق و بسیاری از گروههای دیگر را خوب شناخته بود و نسبت به مجاهدین خلق بیش از سایر گروهها بیاعتماد و مخالف آنها بود. با این اوصاف، در کیفرخواست این پرونده تقاضای اعدام بود. من با توجه به اوضاع سابق سعادتی و جوابهایی که داده بود، او را به ١٠ سال زندان محکوم کردم. به این دلیل که خلاف کرده بود و پرونده را از دادستانی دزدیده و میخواست به یک آدم اجنبی روس دهد.
اما سعادتی نهایتا اعدام شد.
او بعد از سال ٦٠ و بعد از اعلام جنگ مسلحانه اعدام شد. در حالیکه محاکمه من اواخر ٥٨ بود؛ حدود یکسالونیم پیش از اعدام. بعد از ٢٥ خرداد ٦٠ که حملهها و جنگ مسلحانه شروع و در خیابانها ترور و کشت و کشتار شد. شهید کچویی که مسئول زندان و از دوستان آقای لاجوردی بودند، ترور شد. کچویی در نزدیکی زندان اوین ترور شد. زمانی که پرونده را بررسی کرده بودند، فهمیدند با توجه به ارتباط خوب کچویی و زندانیان ازجمله سعادتی، منافقان ساعت ورود و خروج او را فهمیده و ایشان را ترور کردند. چون آن زمان رفتوآمد زندانیان برای ملاقات به بیرون زیاد بود. از همانجا حکم اعدام سعادتی را دادند. لاجوردی برای جرم جدید کیفرخواست پرونده را صادر کرده و مرحوم آیتالله محمدیگیلانی قبل از اینکه من بیایم در تیرماه سعادتی را محکوم به اعدام کرده بود، یعنی او به این دلیل اعدام شد نه به دلیل پرونده قبلی.
پس شما از سال ٥٩ آقای لاجوردی را از نزدیک شناختید؟
بله، اما درواقع در ١٦ شهریور ٦٠ که من دادستان کل انقلاب شدم، رابطه ما بسیار نزدیکتر شد چون من دیگر بین تهران و تبریز در رفتوآمد نبودم، از نزدیک با لاجوردی همکاری زیادی داشتم. در بدو ورود من به دادستانی کل کشور، اطلاعاتی درباره زندان اوین و اوضاع آن زمان به من داده شد. آن زمان اوج ازدحام منافقین در زندانهای تهران بود. حتی راهروهای زندان اوین هم پر از زندانی بود. با وجودی که وظیفه من نبود، هفتهای یک روز در دادستانی تهران حاضر میشدم، ساختمان دادستانی کل از دادستانی تهران مجزا بود، یکی از کارهای من در دادستانی تهران این بود که بندهای زندانیهای بلاتکلیف را بررسی میکردم و بر اساس اولویت پرونده کسانی که معتقد بودند جرمی ندارند را بررسی میکردم. لاجوردی آدمی متدین و معتقد بود اما برخوردها و درگیریهایی با مجاهدین خلق در زمان شاه در زندان داشت. شما میدانید در زندانهای زمان شاه بهویژه بعد از سال ٥٣، ساواک برخورد تندی با مجاهدین خلق و مذهبیها اعم از روحانیون و مؤتلفه داشت. یکی از کارهایی که ساواک توانسته بود انجام دهد، این بود که بین منافقین نفوذ کرده بود. توانسته بود بسیاری را راضی به همکاری با ساواک کند و هم کمونیستها را در میان آنها وارد کرده و به این شکل در درون نیروهای انقلاب تفرقه ایجاد کرده بود. عدهای از مجاهدین در سالهای ٥٣ و ٥٤ و بعد از شهادت مجاهدین اولیه مثل مرحوم محمد حنیفنژاد از اسلام تبری جستند و اعلام کردند که ما مسلمان نیستیم. زندانیان (اعم از روحانی و غیرروحانی) در زندان در رابطه با برخورد با منافقین دو گروه شده بودند؛ عدهای از روحانیون نظرشان این بود که ما با اینها موضعگیری تندی نداشته باشیم چون ممکن است ساواک سوءاستفاده کند و ثانیا اینها بالاخره جوانهایی هستند که ممکن است فریب خورده باشند بلکه انشاءالله اصلاح شوند. مثلا آیتالله طالقانی، آیتالله منتظری، آیتالله لاهوتی، آیتالله رفسنجانی و... از همه مهمتر آیتالله مهدویکنی بیشتر با تعامل با مجاهدین رفتار میکردند. کسانی هم بودند مانند مرحوم آیتالله ربانیشیرازی و امثال ایشان، اینها تند برخورد میکردند و حاضر نبودند با مجاهدین کنار بیایند. در میان روحانیون دوگانگی ایجاد شده بود. این مسئله در میان جوانترهای گروهها هم وجود داشت. اختلاف مؤتلفه و مجاهدین قبل از انقلاب در بیرون از زندان اینقدر نمایان نبود، اما بعد از پیروزی انقلاب مسائل زیادی مطرح شد؛ مجاهدین پرخاشگری را شروع و تنش در کشور را تشدید کردند. مرحوم آقای لاجوردی در طیف برخوردکنندگان زندان بود، او با فرقانیها خیلی معلمانه و پدرانه برخورد میکرد که مؤثر هم واقع شد و عدهای برگشتند و عدهای به جبهه رفتند و شهید شدند. عدهای از مجاهدین خلق هم توبه میکردند، ولی از یک جایی که ترورها و جنگ مسلحانه شروع شد مجاهدین برخوردشان را شدت بخشیدند، حتی در دادگاهها، قاضیها را تهدید میکردند که چوبهدار شما حاضر است. لاجوردی در این مواقع برافروخته میشد و گاهی رفتار تندی داشت، اما از نظر انسانی همیشه رفتارش انسانی و اسلامی بود. حتی زمانی که امام تذکری داده بودند بلافاصله پس از تذکر امام رفتارش را اصلاح کرد. فردی بود که اصلا به دنیا و مقام توجه و دلبستگی نداشت و برخورد تند و اشتباهاتی هم اگر داشت بهدلیل اعتقاد و ایدئولوژیاش بود.
یعنی فرقانیها چون اسلام را قبول داشتند با آنها ملایمتر برخورد میکرد؟
خیر، بسیاری از مجاهدین هم اسلام را قبول داشتند، حتی آنها که در زندان از اسلام برگشتند دوباره چهره عوض کردند. حتی مسعود رجوی و موسی خیابانی گفتند ما مسلمانیم و بعد هم بهعنوان مسلمان کار میکردند. آنها معتقد بودند دیگران مسلمان واقعی نیستند، مثل همین داعشیها که الان بهترین نمونه برای مجاهدین خلق محسوب میشوند. داعشی، دیگران را مسلمان نمیداند؛ آنها نیز اینطور بودند و ما را مسلمان نمیدانستند و کتاب آقایان مطهری و بهشتی و... را نمیخواندند و حرام میدانستند. آقای لاجوردی معتقد بود آنها منافقانه برخورد میکنند و دروغ میگویند که مسلمانند. بهویژه رفتار خود رجوی را در زندان دیده بود که بقیه هم این موضوع را نقل میکردند که اولا منش خودخواهی داشت و ثانیا چندگانه برخورد میکرد.
شما در برخی از مصاحبههای خود از دو رویه برخورد با ضدانقلاب صحبت کرده بودید؛ اولین رویه اینکه ضدانقلاب در خانههای تیمی دستگیر و بهسرعت محاکمه میشدند و احکام اجرا میشد و دیگر اینکه در دادگاه بدوی محاکمه میشدند و بعد پروندهها به دادگاه عالی میرفت و بعد تصمیمگیری میشد، بهویژه برای کسانی که احکام بالا داشتند. لطفا درباره این رویه توضیح دهید.
رویه اول را میدانید که شورای انقلاب در فروردین ٥٨ تصویب کرده بود و اکثریت شورای انقلاب هم متشکل از کسانی، مانند مرحوم آقای بازرگان، آقای سحابی و... بودند. روحانیونی، ازجمله آیتالله بهشتی، آیتالله طالقانی، آیتالله خامنهای و آیتالله منتظری کموبیش در شورای انقلاب حضور داشتند. دادگاه انقلاب، اوایل انقلاب، یعنی اواخر بهمن و اوایل اسفند شروع به کار کرد. با حکم امام، مرحوم خلخالی در تهران به عنوان حاکم شرع و مهدی هادوی اولین دادستان کل انقلاب تهران شد که بعدها در شمار حقوقدانهای شورای نگهبان قرار گرفت. ایشان قبل از انقلاب قاضی بود و جزء قضاتی بود که پیش از انقلاب حکم تبعید امام را امضا نکرده بود. همان زمان آقای خلخالی حکم اعدام چهار نفر از فرماندهان نظامی را داد. این حکم فقط با حکم امام و قاضی شرع انجام شد. بعد از آن هم یکی، دو دادگاه با همین رویه برگزار شد. امام به آیتالله منتظری و آیتالله مشکینی دستور داده بود قضات خبره را به شهرهایی که لازم است بفرستند. در آن زمان من به دزفول و اندیمشک رفتم. مردم این دوشهر در اواخر دوران شاه آزار زیادی دیده و خواهان رسیدگی بودند و تقاضای مجازات عاملان جنایت را داشتند. اواخر اسفند همان سال، یکی، دو دادگاه با قضاوت آقای خلخالی تشکیل شد که احکام بیرویه در آن صادر شد. به همین دلیل شورای انقلاب به امام پیشنهاد کرده بودند یک آیین دادرسی برای دادگاههای انقلاب نوشته شود و دادگاههای انقلاب براساس آن عمل کنند که همینگونه هم شد. دادگاهها یکی، دو ماه تعطیل شد. قانون جدید تصویب و به دادگاهها فرستاده شد. در قانون اولیه تصریح شده بود که احکام دادگاهها قطعی است؛ یعنی یکمرحلهای و مرحله دوم و سوم ندارد. هر حکمی خواه اعدام یا زندان شامل این قطعیبودن میشد. تا نیمه دوم ٥٨ همین احکام بود؛ یعنی احکام قطعی بود، تفاوت تنها در قاضیها بود شاید یک قاضی در حکم اعدام ایستادگی بیشتری داشت یا زود به قطع و یقین میرسید؛ یعنی احوالات روحی قاضی هم واقعا مؤثر بود. آن زمان اعتراضاتی شد، حتی مراجع تقلید هم مسائلی را مطرح کردند و به امام گفتند. آیتالله منتظری و جامعه مدرسین قم هم با امام صحبت کردند. بنا بر این شد که امام احکام دادگاه را از حالت یکمرحلهای خارج کند؛ حکم کسانی که کمتر از دو سال بود و حکم کسانی که تا ٢٠٠ هزار تومان جریمه نقدی داشتند، همچنان قطعی بود، اما مابقی احکام قطعی نبود و باید به تأیید دادگاههای عالی انقلاب میرسید. دادگاههای عالی انقلاب فقط در قم تشکیل میشد و پروندهها به قم میرفت و آنجا تأیید میشد و برمیگشت. در دو مورد این حکم امام استثنا داشت امام هم شفاها تأیید کردند. در تهران، قضاتی داشتیم که جوان بودند. در آن زمان رئیس دادگاه انقلاب تهران آیتالله محمدیگیلانی بود که تأیید حکم آن قضات جوان با گیلانی بود. اگر گیلانی تأیید میکرد، حکم بالای دوسال و ٢٠٠ هزار تومان اجرا میشد. در تبریز هم تنها من بودم که استثنا شده بودم، آنهم با مشورت شهید آیتالله مدنی، البته تنها دو، سه مورد حکم با مشورت شهید مدنی صادر کردم. چون من خیلی زود نماینده مجلس و بعد دادستان کل انقلاب شدم و آقای مدنی هم شهید شد. این روند تا زمانی که آیین دادسراهای انقلاب و عمومی بررسی شد و دادگاههای انقلاب و عمومی تلفیق شد ادامه داشت و در اردیبهشت ٦١ این ادغام انجام شد.
سال ٦١ سه نفر از نمایندگان مجلس مأمور شدند که امور زندانها را بررسی کنند؛ آقایان دعایی، هادی نجفآبادی و هادی خامنهای، تشکیل این گروه به دستور امام بود یا خواسته نمایندگان مجلس؟
من برای مهار برخی تندیها در نیمه دوم سال ٦٠ از آقای فهیم کرمانی که خودشان هم مدتی قاضی بودند، در آن زمان نماینده مجلس هم بودند، تقاضا کرده بودم هفتهای دو، سه روز به زندان بیاید و مسائل رفتاری را نظارت کند. ایشان سه، چهارماه آنجا بودند و بعد به دلایلی، دیگر نیامدند و از برخی رفتارها اظهار نگرانی کردند و بعضی از مسائل را به مجلس منتقل کردند که حساسیتهایی بین نمایندگان ایجاد شد. نمایندگان درخواست کردند که گروهی برای تحقیق و تفحص از زندانها- مخصوصا زندان اوین - تشکیل شود. اما برای برانگیختهنشدن حساسیتهای جامعه و دیگر مسائل قرار شد تشکیل این گروه به صورت غیررسمی باشد. منافقین آن زمان حداقل ١٠ هزار نفر نیروی جوان مسلح و غیرمسلح در کشور داشت و چندینهزارنفر از آنها حمایت میکردند و من معتقدم در آن زمان از داعشِ اکنون خطرناکتر بودند. هم ملی- مذهبیها و حامیان آقای بنیصدر و هم طرفداران و اعضای حزب جمهوری اسلامی از طریق حاجاحمدآقا به امام در مورد زندانها پیام داده بودند. امام قبول کرده و شفاها گفته بود کسی را انتخاب کنید و تفحص را انجام دهید. مجلس هم آقایان سیدهادی خامنهای، هادی نجفآبادی و دعایی را انتخاب کردند و من هم اکیدا تأیید کردم که حتما بروند و به آقای لاجوردی هم گفتم که اینها به زندان میآیند هیچکاری با اینها نداشته باشید، هرجا که رفتند، هرکاری که کردند و هرچه خواستند، کمک کنید. این سه نماینده بیش از دو ماه بررسی کردند، با زندانیها صحبت کردند، با قضات حرف زدند و بازپرسها را دیدند و بعد هم گزارش مفصلی به امام داده بودند. حتی من نیز در جریان نبودم یعنی به کسی جز امام پاسخگو نبودند و من فقط وقتی مطلع شدم که گزارش داده شده بود.
حاجاحمدآقا به من زنگ زد و گفت که امام شما را میخواهد و من خدمت امام رفتم، امام در حضور آن سه نماینده، بخشی از گزارش را با من در میان گذاشتند. امام تأیید کردند که آقای لاجوردی باید عوض شود. نظر من این بود که اجازه دهند با لاجوردی صحبت شود و ایشان استعفا دهند نهاینکه عزل شوند. امام پذیرفت که من با لاجوردی صحبت کنم که خودش استعفا بدهد. لاجوردی با کمال میل قبول کرد و گفت من حرف امام را قبول دارم و اطاعت میکنم. روز دوشنبه این صحبتها انجام شد و روز چهارشنبه قرار بود مراسم تودیع لاجوردی برگزار شود. قرار بود از طرف شورایعالی قضائی هم کسی به صورت دایم یا موقت جای ایشان انتخاب شود. در این میان عدهای خدمت امام رفتند و گفتند که تغییر لاجوردی به منافقین روحیه میدهد. البته واقعا هم زمانی بود که آنها بهطور کامل جمعوجور نشده بودند. کسانی که نزد امام رفته بودند از گروه مؤتلفه بودند. من خودم آن روز بیت امام بودم، وقتی بعضی از اعضای شورای مرکزی مؤتلفه داخل رفتند. بعد از آن حاج احمدآقا گفتند امام میخواهند شما را ببینند، من خدمت امام رفتم، امام گفتند که تمام اصلاحاتی که پیشنهاد شده، انجام بگیرد اما آقای لاجوردی بماند. آقای لاجوردی هم، همه آن اصلاحات را انجام دادند.
آقای بادامچیان و عسگراولادی هم جزء این گروهی بودند که نزد امام رفتند؟
آقای عسگراولادی بود، اما بادمچیان را من ندیدم. همانطور که میدانید زندان اوین و دادستانی تهران از زمان آقای بهشتی که رئیس قوه قضائیه بود، توسط مؤتلفه اداره میشد. آقای لاجوردی، دادستان بود؛ یک نیروی انتظامی مخصوص داشت که توسط آقای قدیریان مدیریت میشد. مدیریت مالی و اداری زندان با آقایان جولایی و حیدری بود. اینها همه از مؤتلفه بودند و در کمیته امداد هم فعال بودند. البته قضات هیچکدامشان وابسته به مؤتلفه نبودند و دوستان آقای قدوسی بودند، در رأس آنها آقای گیلانی بود که میتوان گفت با مؤتلفه ارتباطی نداشت. قضات ما در آنجا آقایان نیری و یونسی، مبشری و... بودند، قضات خوبی داشتیم که ربطی به مؤتلفه نداشتند اما اداره زندان و دادستانی و اداره مدیریت زندان همه دست مؤتلفه بود.
قهر آقای فهیم کرمانی هم بهدلیل مؤتلفه بود؟
بله، ما با هم از زمان شاه رفیق بودم و من به او اطمینان داشتم. البته ایشان هم قاضی بود و تندیهایی داشت و بعضی اوقات بدون رعایت مصلحت احکام اسلامی را پیاده میکرد. برای مثال، خانمی را در کرمان، رجم کردند، آن موقع خبرنگاران دنیا به ایران میآمدند. از آن ماجرای رجم یک فیلم هم ساخته شد، مرحوم آقای بهشتی ناراحت شده بود. یادم است که آن موقع، اوایل انقلاب سال ٥٨ بود و من قاضی دادگاه انقلاب تبریز بودم. خدمت امام رسیدم و عرض کردم که آقا، حتما این خبرها را شنیدهاید. ما باید در مورد رجم و اینطور احکام اسلام چه کار کنیم؟ وقتی چهار نفر شاهد باشند یا خود متهم چهار بار اعتراف کند و متأهل باشد، حکم رجم را اجرا کنیم یا نه؟ امام فرمود نه، اجرا نکنید.
امام فرمودند؟
بله. گفتم آقا چطور؟ امام گفت: «این چیزها ثابت نمیشود». گفتم آقا اگر خودش بیاید و اعتراف کند؟ فرمودند: «اگر شما اعتراف نگیرید، اعتراف نمیکند». بعد گفتند: «اعترافگرفتن و اینکه بهزور به کسی بگویی که این گناه را کردهای، حرام است». البته زمانی گناه موضوعی اجتماعی یا جاسوسی است، فرق میکند، ولی موضوع شخصی، مانند مشروبخوردن، معذرت میخواهم؛ زنا و لواط و مانند این. امام در مورد این احکام فرمودند که «پرسیدنش هم حرام است. شما چه کار دارید؟ شما چرا باید اسرار مردم را فاش کنید؟» گفتم حالا فرض کنید یک آدمی بخواهد توبه کند، در زمان حضرت امیر هم شده است که کسی آمده و با اصرار گفته که من میخواهم پاک شوم. البته نزد من تا به حالا چنین موضوعی انجام نشده است، ولی در تاریخ آمده است. حضرت امام گفت: «نه، شما بگو توبه کن، خدا قبول میکند». حضرت امیر هم همین را گفت، یک بار گفت برو، دو بار، سه بار، حضرت امیر هم میخواست که این [مجازات] انجام نشود. به هرحال امام گفت این احکام را اجرا نکنید. من باز اصرار کردم اگر تمام مقدمات این حکم روشن باشد، چه کار باید انجام داد؟ گفت حداقل رجم نکنید. در ماجرای انگشتبریدن هم ایشان فرمود که اجرا نکنید. تا زمانی که من دادستان کل انقلاب بودم، هم در تبریز و هم در جاهای دیگر، رجم و انگشتبریدن اجرا نشد. از آن وقت به بعد هم، در کل ایران رجم و انگشتبریدن اجرا نشد، تا بعد از آقای اردبیلی که آقای یزدی آمد، من میدانم که حکم رجم را در بعضی جاها اجرا کردند.
این گزارشی که در سال ٦١ توسط آقایان خامنهای، دعایی و هادی نجفآبادی تهیه شد شما دیدهاید؟
من ندیدهام. اما بخشهایی را امام برای من نقل کردند، مثلا کمبود جا برای زندانیان بود، اصرار برای گرفتن اعتراف از زندانیان، یا شلاقزدن قبل از آنکه قاضی حکم بدهد. چیزهای دیگری هم بود که یادم نیست. در رابطه با جا، بعدها با تکمیل زندان شهید رجایی مشکل حل شد، برای ملاقات هم در محل نمایشگاه بینالمللی در «پارک وی» محلی درست کردند که زندانیان را به آنجا میبردند تا خانواده آنها به اوین نیایند و اذیت نشوند. مگر کسانی که نمیتوانستند به آنجا بروند و برای آنها در داخل زندان ملاقات میدادند. حتی در زمان لاجوردی و بعد از جریان فرمایشات حضرت امام، اتاقهایی در زندان اوین درست شد که لااقل ماهی یک بار، جوانهایی که ازدواج کرده و همسر داشتند، با همسرانشان ملاقات خصوصی داشتند. با ایجاد کارگاه، برای آنها کار هم درست شد.
ماجرای اختلاف میان آقای لاجوردی و معاون اطلاعات سپاه چه بود؟ آقای هاشمی در خاطرات سالهای ١٣٦١ و ١٣٦٢ درمورد اختلاف نوشتهاند اما مشخص نیست که اختلاف دقیقا بر سر چیست.
اختلاف شخصی یا گروهی نبود. یک نوع اختلاف صنفی بود. اوایل انقلاب اینگونه بود و حتی با کمیتهها هم اختلافاتی پیش میآمد؛ کمیته یک نیروی انتظامی بود، سپاه هم همینطور. کارهایی بود که هر دو میخواستند انجام دهند. یک نوع اختلاف سازمانی بود. در شهرستانهای دیگر این اتفاق بین کمیته و سپاه میافتاد و در تهران، بین کمیته و سپاه و دادستانی تهران. گفتم که دادستانی انقلاب تهران، یک نیروی امنیتی مخصوص خود داشت که آقای قدیریان و دیگران مسئول آن بودند. هر کدام برای خودشان تندرویهایی هم داشتند. البته میتوان گفت منظمترین آنها در آن زمان، سپاه بود. غیرمنظمترین هم کمیته بود، چراکه کمیتههای مختلف بودند، در تهران، ٢٠، ٣٠ تا کمیته بود که هر کدام برای خودشان تشکیلاتی داشتند. مرحوم آقای مهدویکنی، رئیس کل کمیته مرکزی بود، اما بههرحال نمیشد بین اینها نظم ایجاد کرد. این اختلاف خصوصا بعد از جریان منافقین به وجود آمد. یک عده از کسانی که اختلاف داشتند واقعا بچههای خوبی بودند و از ته دل میخواستند کاری برای نظام انجام دهند؛ اما در مورد دستگیریها، یا رسیدن به خانههای تیمی، گاهی هم خودنماییهایی در اشخاص و افراد بهخصوص در اعلام موضع، مصاحبه یا خدمت امامرفتن پیش میآمد. این اختلاف باعث سوءاستفاده منافقین میشد؛ مثلا از یک محلهای، پیرمردی، پیرزنی یا بچهای میآمد از روی اعتقاد خود، خبری را هرچند کوچک به کمیتههای محلی میداد؛ مثلا میگفتند یک آپارتمانی آنجاست که تازه آمدهاند و مشکوک هستند. کمیته دنبال میکرد و خودش فوری اقدام میکرد، یا به سپاه منطقه میگفت و سپاه اقدام میکرد، یا به دادستانی، آنها هم نیروی خودشان را میفرستادند. گاهی خبر همزمان به سپاه و دادستانی میرسید، آنها هم میرفتند که متهمان را بگیرند. در این بین اشتباهاتی پیش میآمد و منافقین فرار میکردند. مرحوم آقای قدوسی (رحمهالله علیه) مدت کوتاهی بعد از شروع ترورها سر کار بود و شهید شد، وقت نکرد که این مسائل را جمعوجور کند. البته خودش هم گلایههایی از بعضی افراد داشت، ایشان زیاد به اوین سر نمیزد. وقتی من دادستان شدم، دیدم این مسئله وجود دارد. من این را در تبریز تجربه کرده بودم. در تبریز هم سپاه داشتیم و سپاه قویای هم داشتیم. مثلا آقای حسین علایی که فرمانده نیروی دریایی شد و الان هم [مدیرعامل شرکت هواپیمایی] «آسمان» است، من ایشان را بهعنوان فرمانده سپاه تبریز معرفی کردم. در تبریز، سپاه و همچنین کمیته و دادستانی، همه با من بودند، هیچکدام منحصرا کار نمیکردند، اگر هم کار میکردند، من جلویشان میایستادم و انصافا هم هماهنگ بودند. آخرین فرمانده سپاه تبریز در آن زمان هم آقای چیتچیان، وزیر نیروی فعلی، بود. من تجربه تبریز را داشتم، وقتی به تهران آمدم اطلاع داشتم که آقای لاجوردی زیر بار کسی نمیرود. در سپاه هم آقای محسن رضایی بود و با هم اختلافاتی داشتند. حتی در زندان اوین، بند ٢٠٩ مخصوص سپاه شده بود و دیگر، لاجوردی در آن دخالت نمیکرد. ما دیدیم نمیتوانیم کار را اینگونه ادامه دهیم. جلسهای گذاشتیم و آنها را هماهنگ کردیم. قرار شد هر اطلاعاتی که بهدست میآید در گروهی که تشکیل شده بود مطرح شود، در این گروه یک نماینده از سپاه، یک نماینده از کمیته و یک نماینده از طرف دادستانی تهران، آقای لاجوردی باشد و من هم بهعنوان دادستان کل نماینده داشتم که آقای فلاحیان که بعدا وزیر اطلاعات شد، نماینده من بود. آنجا با هم تصمیمی گرفتیم که پیشنهاد من هم بود، بهاینترتیب که لااقل تا دو ماه به خانههای تیمی نرویم. فقط باید زیرنظر بگیریم و اطلاعات جمع کنیم، برای اینکه هر کدام از خانههای تیمی حدود پنج نفر بودند و یک نفرشان با خانههای تیمی دیگر ارتباط داشتند؛ ما اگر آن خانه تیمی را میگرفتیم، دیگر آن ارتباط را کشف نمیکردیم. قرار شد زیر نظر بگیریم تا بقیه را هم کشف کنیم. مگر اینکه یک تصمیم فوری باشد که آن هم باید در آن جمع اتخاذ میشد. همین کار انجام شد، خیلی هم خوب شد و نظم ایجاد شد. حدود بهمنماه بود که یکشبه بیش از ٤٠ خانه تیمی را زدیم. بزرگترین آدمهای منافقین هم، همانجا دستگیر یا کشته شدند. مثلا موسی خیابانی که رئیس و فرمانده کل آنها بود همان روز کشته شد. خانم رجوی - همان اشرف ربیعی- آنجا بود و کشته شد. یک بچه سهساله هم داشت که آقای لاجوردی تحویل داد به پدر آقای رجوی. دیگران هم بودند. فرمانده خانههای تیمی هم که در زعفرانیه تهران بود، همه از بین رفتند. این اتحاد و جمعشدنها خیلی اثر گذاشت. اگرچه مثلا گاهی اطلاعات، فوری خدمت امام میرفت و خبرها را میداد. اما آن ناهماهنگیها تا حدود زیادی حل شد.
البته سپاه حتما میخواست که دست بالا داشته باشد و با حاج احمدآقا هم ارتباطشان خیلی قوی بود و زود هم میتوانستند اطلاعات را برسانند. گاهی بزرگنمایی هم میکردند اما انصافا هم در جبهه و هم در داخل زحمت میکشیدند. یکی از منظمترین نیروهای ما در آن زمان، سپاه بود که با کمک نیروی بسیج محلی خیلی کمک میکردند و مردم هم خیلی کمک میکردند. وقتی بهمنماه ٦٠ منافقین سقوط کردند و از بین رفتند، روحیه بچهها در جبهه قویتر شد. الحمدالله خرمشهر را فتح کردیم و خیلی از پیروزیها در جبهه به دست آمد. دشمنی با همدیگر نداشتند. اختلاف فکری، کیفیت برخورد و کیفیت در دنبالکردن مثلا منافقین بود.
یعنی درواقع رقابت بود؟
بله، رقابت بود. درباره مسائل اطلاعات، رقابت خوب نیست، لودهنده و خرابکننده است. در جبهه هم همینطور است. اولین حرف را در مقابله با دشمن، نظم میزند. کوچکترین بینظمی به نفع دشمن است. آدمها ندانسته جاسوس دشمن میشوند.
رئیس اطلاعات سپاه که گفته میشود با لاجوردی اختلاف داشت در آن زمان که بود؟
رضا سیفالهی بود. نامههای ایشان را هم دارم. این را هم بگویم، حتی امام که آن فرمان هشتمادهای را هم داد، یک مقداری بهخاطر این بینظمیها بود.
من میخواستم درباره فرمان هشتمادهای سؤال کنم، امام فرمان هشتمادهای را بهدلیل همین تندرویها صادر کردند؟
فرمان هشتمادهای امام بیشتر در رابطه با شنودگذاشتنها بود. در رابطه با تهدیدکردنها و اینکه وارد خانه مردم میشدند و هتکحیثیت میشد. یا گزینشهای در رابطه با ادارات و بالاخره در رابطه با حفظ حریم و حقوق خصوصی افراد بود. بهخصوص این مرض به داخل برخی مسئولان هم کشیده شده بود؛ رقابتی که داشتند و برای همدیگر شنود میگذاشتند، از این جا پیش آمد.
یعنی فرمان هشتمادهای بیشتر در این رابطه بود و ربطی به زندانها نداشت؟
چرا بود، میگویم که تنها در آن مورد نبود.
ظاهرا بین شما و آقای لاجوردی بر سر ماجرای آقای لاهوتی اختلافی پیش آمده بود. آیا این درست است؟
اختلاف نبوده؛ البته اختلاف فکری بود. ولی هیچگاه به اختلاف علنی نرسیدیم. مرحوم آقای لاهوتی را من از زمان شاه میشناختم و به ایشان علاقه داشتم. مجلس هم بود که ما در دوره اول نماینده بودیم. با آقای هاشمی هم رفیق و فامیل بود و دو پسرش دامادهای آقای هاشمی هستند. منزل ما هم جماران بود و همسایه بودیم. خانم من با دختران و خانم آقای هاشمی ارتباط داشتند. من دادستان کل انقلاب بودم اما از بازداشت آقای لاهوتی خبر نداشتم. بعدازظهر آقای لاهوتی را گرفته بودند، به من خبر دادند که حاجاحمدآقا با من کار دارد. آنموقع تلفن و موبایل نبود، یک چیزی بود که ما میگفتیم پیجر؛ پیج میکردند و میگفتند که فقط با این شماره تماس بگیرید. حوالی ساعت شش بود و داشتم به منزل میرفتم. ما با حاجاحمدآقا همسایه بودیم؛ یعنی یک دیوار کوتاهی بین خانه ما و خانه ایشان بود. رفتم پیش ایشان و گفتم چه شده؟ گفت آقای لاهوتی را گرفتهاند و امام ناراحت است، باید زود آزاد شود. من یکی، دوبار تلفن کردم اما لاجوردی را پیدا نکردم. به اوین رفتم، دیدم که آقای لاجوردی آشفته است. گفتم چه شده؟ گفت آقای لاهوتی حالش بههم خورد. (یادم نیست که گفت) فرستادیم دکتر بیاید یا فرستادیم به بیمارستان. بههرحال گفتند که آقای لاهوتی فوت کرده است. ادعای آقای لاجوردی این بود که آقای لاهوتی فهمیده بود که پسرش که از مجاهدین بوده و خودش را از بالای پشت بام انداخته و کشته ؛ یعنی تحمل نکرده و خودکشی کرده است. این ادعای آقای لاجوردی بود. پزشکیقانونی هم چنین چیزی نوشته بود.
خودکشی را در بازداشت چگونه انجام داده بود؟
اینطور که میگفت، آیتالله لاهوتی را جستوجوی بدنی نکرده بودند. بالاخره نماینده بود و احترام داشت. خانهاش را گشته بودند، ولی خودش را نگشته بودند. هنوز داخل زندان هم نبرده بودند و در اتاقهای دادسرای انقلاب در اوین این مسئله پیش آمده بود. حالا آنها میگفتند که چند قرص خورده، من نمیدانم. من این حرف را قبول ندارم. اما نه خانواده لاهوتی به من شکایت کردند؛ چون قاعدتا آنها باید شکایت میکردند، نه از طرف مسئولان پیگیری شد، مثلا آقای اردبیلی که رئیس دیوانعالی کشور و رئیس شورایعالی قضائی بود، یا حاج احمدآقا، هیچکس چیزی نگفت. خانوادهاش هم که الان هستند، حتی یکنفرشان هم نگفتند که تحقیق کنید. من فکر میکنم که آقای هاشمی هم نمیخواست پیگیری انجام شود، من فکر میکنم به این دلیل که جمعبندیشان این بود که اگر این مسئله باز شود بهنفع نظام نیست. آقای هاشمی خودش در مجلس هم صحبت کرد و گریه کرد. آیتالله لاهوتی پدرشوهر دوتا از دخترانش بود. بههرحال من اختلافی با لاجوردی نداشتم، ولی اینکه گفت این قضیه خودکشی بوده برای من ثابت نشده است.
مراسم تودیع آقای لاجوردی در سال ٦٣ نشان میدهد که از بازنشستگی خیلی ناراحت است. چند جا میگوید من میدانم که برای ما برنامه حذف تدریجی دارند. منظورشان از «ما» چه کسانی بوده است؟
انقلابیون؛ حتما نظرشان انقلابیون است. البته آنها انقلابیون را مقداری محدود میدانستند. نوعا گروه مؤتلفه غیر از خودشان کسی را انقلابی نمیدانند، با اینکه آقای لاجوردی بهترین مؤتلفه بود، همینطور که آقای عسگراولادی بهترین مؤتلفه بود. من گاهی با او صحبت میکردم و میدیدم که مواضعش منصفانهتر است. آقای لاجوردی، غیر از این، نیش دوستان را هم زیاد تحمل کرده بود. آن زمان هم که با او برخورد کردند، در آن زمان دادستان کل کشور آقالی اردبیلی بودند.
آقای لاجوردی در مراسم تودیعش میگوید: «به من میگویند خلاف قانون عمل کردهام، ولی خلاف قانونی در کار نبوده است؛ حکم یکسری از زندانیان تمام شده بود و ما نزد امام رفتیم، درحالیکه آقای موسویتبریزی هم حضور داشته است، امام گفته بودند تا آنها توبه نکردهاند آزادشان نکنید و آنها توبه نکرده بودند». آیا این صحت دارد و درباره اینکه چه کسانی توبه کردهاند با امام بهطور شخصی صحبت شده است؟
من در این ماجرا نبودهام و یادم هم نیست؛ امام نوعا قضات را تحت فشار قرار نمیداد و میگفت در چارچوب قانون عمل کنند، مگر در جایی که شخصی دستگیر شده باشد و امام میشناخت و میداند که بیگناه است یا بازداشت او درست نیست؛ در آنجا امام دخالت میکرد. من یکبار هم ندیدم که امام دخالت کند که فلان زندانی آزاد شود یا نشود. امام حتی گروههایی تشکیل دادند برای بررسی امور زندانیها، کسانی مثل حضرات آیات گیلانی، ابطحی کاشانی، قاضی خرمآبادی و کریمی، خودم هم به آنها کمک میکردم. به اصفهان، شیراز و کرمان رفتیم و زندانیها را دیدیم و فهرستی تهیه شد که عدهای عفو شدند. البته تشکیل این گروه با پیشنهاد آیتالله عظمی منتظری بود. حکم زندان این افراد تمام نشده بود، ولی امام اینگونه اجازه میدادند که عفو شوند. امام برای هیچکس نگفتند زندانی شود یا حکمش که تمام شده، در زندان باقی بماند. فقط امام دو مرتبه در رابطه با آزادشدن قبل از محکومیت، دخالت کردند؛ یکبار، در رابطه با آزادی مرحوم داریوش فروهر بود که آقای لاجوردی او را گرفته بود، امام، من را خواستند و گفتند امثال داریوش فروهر را دیگر نباید بگیرند و زودتر بگویید آزاد کنند. یکبار هم در رابطه با لاهوتی بود که صحبت کردیم. سه نفر هم در رابطه با بنیصدر دستگیر شده بودند؛ خانم سودابه سُدیفی که خانمی خبرنگار بود که با امام از پاریس آمده بود، یکی هم آقای غضنفرپور بود که نماینده مجلس و طرفدار بنیصدر بود و دیگری هم، آقای موسوی بود، پسر آیتالله حاج آقا رضا موسوی زنجانی، اسمش سعید زنجانی بود. اینها را امام فرمودند آزاد کنند و آزاد هم شدند.
یعنی اگر هم امام نظری دادند در رابطه با آزادی بود؟
آیتالله منتظری هر وقت که درباره آزادی صحبتی میکرد، امام قبول میکردند. آن گروهی که تشکیل شدند، از آن گروه الان فقط آسید جعفر کریمی مانده است؛ خدا حفظش کند. آنها هر وقت فهرستی نزد امام بردند که آزاد شود، امام فرمودند که آزاد شود. مسئله جرائم مالی بیشتر مربوط به دادگستری بود و بیشتر عفوها مربوط به مسائل امنیتی و سیاسی بود که امام فوری قبول میکردند.
آقای لاجوردی با برخی از اعضای مجاهدین انقلاب، مانند بهزاد نبوی یا حجاریان مشکل داشت. در چند جا هم ذکر کردهاند. شما از نزدیک برخورد داشتید و میدانید که جریان از چه قرار بوده است؟
من از نزدیک برخورد نداشتم، ولی میدانم که اختلاف فکری داشتند. اختلاف فکری و رویه داشتند؛ با نخستوزیر هم اختلاف فکری داشتند.