گفتگوی مهرنامه با داود فیرحی
موضوع بحث ما حول محور بنیادگرایی است. چرا هر گاه سخن از بنیادگرایی مطرح می شود نام اسلام و بنیادگرایی اسلامی به میان می آید؟ آیا بنیادگرایی فقط مختص اسلام است؟
مفهوم بنیادگرایی کم و بیش با مفهوم مذهب گره خورده است. البته این مفهوم در بقیه مذاهب حتی مسیحیت هم وجود دارد. هدف از بنیادگرایی در واقع بازگشت به «نص» بود و اجرای آنچه که در «متن» بود نه آنچه که در فرامین کلیسا بود.
وقتی به مذاهب می نگریم، این مفهوم بسیار مهم است چرا که مذهب اساس بنیادگرایی است. این پدیده در جهان اسلام به خصوص، در دنیای سنی در دوره معاصر، از جنبش های اخوانی به بعد اتفاق افتاد و هدف آن بازگشت به قرآن و عمل مستقیم به نص بود.
احکام عمل در تفکر اسلامی همانند تمام اندیشه های دینی بازگشت مستقیم به نص نداشت بلکه علمای دینی احکام را از مسیر اجتهاد تولید می کردند. در این صورت نص تفسیر می شد و در فرایند تفسیر قرار می گرفت. در حالی که در نظریه های بنیادگرایی – چه دریهود و مسیحیت و چه در جهان اسلام – بازگشت مستقیم به نص موجب می شود دانش های سنتی دینی ، که وظیفه تفسیر نص و تولید احکام زندگی را به عهده دارند، در پرانتز قرار گیرند. وقتی چنین اتفاقی روی می دهد مجموعه دانش ها از مسیر تدارک و تولید احکام زندگی خارج می شوند و تنها آن چه باقی می ماند و اهمیت می یابد عبارت است از آشنایی با ادبیات نص (که دیگر احتیاجی هم به علم ندارد) و اجرای معنای صریحی که در نص هست. در ادبیات دینی – چه مسیحی، چه یهودی و چه اسلام – مفاهیمی وجود دارد که در صورت مراجعه مستقیم به نصوص دینی ممکن است مولد رادیکالیسم باشد و حداقل چنین استعدادی دارند. بطور مثال در متون یهودی به مفهوم «جنگ» اشاره دارد، در متون اسلامی به «جهاد ابتدایی» و در اندیشه های مسیحی به «جنگ عادلانه» اشاره دارد. همین مساله اساسا گرهی میان خشونت و بنیادگرایی ایجاد می کند. در واقع، بنیادگرایی از دو طریق به خشونت راه پیدا می کند. بعضی از متن گرایان(Textualist ) معتقدند که در نصوص مذهبی نوعی پروسه خشونت وجود دارد و برخی دیگر معتقدند که حتا اگر در نصوص مذهبی نوعی توصیه به خشونت هم وجود نداشته باشد آن مفهوم حقیقت مطلقی که در نص هست و یک بنیادگرا اصرار دارد آن را در شرایط یک دنیای متکثر اجرا کند بطور خودکار تولید خشونت می کند. به همین دلیل در واقع، بنیادگرایی بطور خودکار با تکیه بر نص یا تکیه بر منطقی که در اجرا پیدا می کند چیزی را تولید می کند که امروز معروف است به رادیکالیسم. که البته رادیکالیسم از نوع مذهبی ارزش مطالعه بیشتری دارد.
در سخنان تان به جنبش های اخوان اشاره کردید. موضوع در جهان عرب را شاید بتوان از این زاویه توضیح داد که در برهه ای سازمان های اسلامی برای پیگیری اهداف خود به خشونت متوسل شدند که از سوی حکومت سرکوب شدند. سپس به جای مبارزه قهرآمیز به مشارکت در قدرت روی آوردند که موجب آسودگی خاطر حاکمان عرب شد اما در عین حال به این باور دامن زد که جنبش های اسلامی با توسل به ابزارهای غیرخشونت آمیز درصدد به چالش کشیدن مشروعیت حاکمان عرب هستند چرا که حاکمان معتقد بودند که سازمان های رادیکال اسلامی سیستمی اقتدارگرا فراهم می آورند که عملا جایی برای آنان باقی نخواهد گذاشت. آیا این چرخه خشونت و همکاری و تنگ کردن فضای تنفسی جنبش های اسلامی باعث احیای رادیکالیسم مذهبی در دنیای اسلام - و نه تنها در مصر - نمی شود؟
بحث را کمی به عقب ببریم. اساسا وقتی داریم صحبت از بنیادگرایی اسلامی می کنیم – قطع نظر از اهل سنت یا غیر سنی - باید دریابیم که این مفهوم خود پدیده ای مدرن است. هر چند که در قدیم الایام «خوارج» را داشتیم که سعی در بازگشت به نص داشتند اما به هر حال جنس بنیادگرایی های مدرن متفاوت است. بنیادگرایی های مدرن جنبش های عکس العملی هستند که معتقدند که فرسایش های اخلاقی و اجتماعی در دنیای جدید محصول مدرنیته است و لذا برای درمان یا جبران فرسایش ها سعی در بازگشت به نص دارند. به نظر می رسد که بنیادگرایی مذهبی در تشخیص معضل یا مساله به خطا نرفته چون در هر حال شاهد گسست ها در تمام جوامع هستیم: مثلا گسست هایی که در روابط اجتماعی و اخلاق خانواده ها پیدا می شود یا دگرگونی هایی که در عرصه عمومی ایجاد می شود. اما آنچه اهمیت دارد این است که بنیادگرایی برای حل این مساله به نص و اجرا و اِعمال خشونت آمیز نص باز می گردد. در آنجاست که این بحث جدی تر می شود. به همین ترتیب هر کجا شرایطی از مدرنیته هست بنیادگرایی هم هست. یعنی در کشورهایی که تجدد شکل می گیرد نوعی از بنیادگرایی هم در پی آن شکل می گیرد. در واقع، شاید بشود گفت که بنیادگرایی مذهبی همزاد تجدد است. هر چه اقتدار تجدد بیشتر شود عکس العمل بنیادگرایان هم بیشتر و تندتر می شود. این قاعده ای است که در برخی نوشته های جامعه شناسان غربی هم دیده می شود و می کوشند تا بنیادگرایی را در درون جوامع خودشان جستجو و شناسایی نموده و مشکلات آن را واشکافند و نشان دهند. به هر روی، یک ملازمه ای میان بنیادگرایی مذهبی و اخلاقیات تجدد وجود دارد. بنیادگرایی در کشورهای اسلامی به خصوص خاورمیانه ویژگی های متفاوتی دارد که به برخی اشاره می کنم؛ یکی از ویژگی های بنیادگرایی در خاورمیانه این است که این منطقه شامل کشورهایی می شود که اولا سابقه تمدنی داشتند اما در حال حاضر از قافله تمدن عقب مانده اند. دومین ویژگی بنیادگرایی خاورمیانه ای این است که این منطقه تحت سیطره یک نظام استعماری قرار گرفته که – به باور بنیادگرایان – این نظام استعماری نظامی متکی بر مدرنیته است. سومین ویژگی این نوع بنیادگرایی این است که کشورهای اسلامی اکثرا استبدادی هستند و نظام های استبدادی هم کم و بیش سکوی استعمار هستند چرا که نمی توانند به مردم خودشان تکیه کنند. علی القاعده مجبورند در زد و بندهای بین المللی قرار گیرند و به این ترتیب متکی بر سیاست خارجی اند. حال در این سیاست خارجی در دنیای دو قطبی سابق، یا به شرق تکیه داشتند یا به غرب. با شکل گیری چنین امری است که مسلمانان احساس می کنند که جامعه عقب مانده شان محصول استبداد داخلی – استعمار خارجی است و استبداد داخلی خود متکی به استعمار خارجی است وبنابراین دلیل عقب ماندگی را در استعمار خارجی می جویند. یعنی توجهی به مشکلات داخلی خودشان از این زاویه نمی کنند. در واقع، آنچه در خاورمیانه اهمیت دارد حضور استعمار، نفت و جغرافیاست. این مثلث یعنی تمدن فروریخته، استبداد داخلی و استعمار خارجی به چیزی دامن زده به نام اسطوره بازگشت به خویشتن که خود را در قالب احیاگری (revivalism) نشان می دهد و این احیاگری هم خیلی زود به بنیادگرایی (Fundamentalism ) می انجامد. به عبارت دیگر، بدیل این مثلث می شود بازگشت به خویشتن و موضع گرفتن در مقابل حال و آینده و یک نوع علاقه فانتزی به گذشته و احیاگری خاص. این احیاگری در گذشته هم نمی تواند خود را قانع کند و مثلا با نگاه به دولت عباسی نمی تواند رضایتی برای خود تحصیل کند. این است که باز می گردد به نص. به این ترتیب آنچه سر بر می آورد این است که «غیر» این بنیادگرایی می شود نظام های استبدادی و چون این نظام های استبدادی در شرایط جهانی شده امروز به کانون های بزرگ قدرت وصل اند،هدف رادیکالیسم در ابتدا زدن همین استبداد داخلی بود که ترورهای انجام شده مصداق عینی آن است. اما اکنون احساس می کنند که با ترور – مثلا انور سادات – مشکل حل نمی شود و لذا باید مرکز (Capital ) را هدف بگیرند. این چیزی است که بنیادگرایی را پرخاش گرتر می کند. این اتفاق بزرگی است. در واقع، خویشتن ِ قدیم، خویشتن ِ آماده نبود بلکه خویشتنی بود که از یک نوع انضمامی تاریخی مربوط به یک دوره خاص از درون یک نوع مکانیسم ضرورت و اجتهاد شکل گرفته بود. در حالی که خویشتنی که احیاگران پیدا می کنند یک نوع خویشتن ایدئولوژیک است.
احیاگران مدعی هستند که احتیاج به استنباط چیزی نداریم . همه چیز هست و فقط باید اجرا کرد. به این ترتیب رادیکال ها احتیاجی به علوم اسلامی کلاسیک پیدا نمی کنند. همین که زبان عربی را بدانند و بفهمند که قرآن چه می گوید کافی است و همان را اجرا می کنند. حال اینکه در قرآن آیا نصی بر نص دیگر اولویت دارد یا خیر، آیا شرایطی برای جهاد هست یا خیر و ... همگی به حاشیه می رود. شبیه همین بحث را در جامعه ایرانی و در الگوی نواب صفوی می بینیم که می گوید شریعت را اجرا کنید و اجتهاد را در مقابل نص قرار داده و آن را نمی پذیرد. این امر چون با افکار عمومی جوامع گره خورده یک حمایت هایی را هم جلب می کند چون جوامع اسلامی بطور اتوماتیک تسلیم رهبران شان هستند و بدبین به حضور بیگانگان. این یک فضای بیرونی است که عرض کردم یعنی نسبت بنیادگرایی با مدرنیته و نسبت آن با شرایطی که الان هست. این بنیادگرایی در واقع یک شرایط «گشتالی» دارد یعنی سیال است و متحرک. بطور مثال چون منافع سیاسی در جهان متفاوت است گاهی رادیکالیسم همسو می شود با بخشی از سیاست جهانی علیه بخشی دیگر.
در مصر که موضوع بنیادگرایی بسیار مهم است بسیاری از بنیادگرایان از جمله فردی مانند سید قطب در غرب (یا بطور مشخص آمریکا) تحصیل کرده اند. هر چند بنیادگرایان ضد آمریکا بودند اما جامعه ای که در آن زندگی می کردند (یعنی جامعه مصر) جامعه ای بود که بیشتر تحت نفوذ روسیه بود و حزب بعث. برای آمریکایی ها مهم نبود که اینها ضد آمریکایی هستند. تنها چیزی که برای آمریکایی ها مهم بود این بود که از این انرژی خفته در جهان اسلام چگونه علیه شوروی استفاده کنند. به این ترتیب، این جنبش هر چند که بطور خودکار تمام غرب را مورد حمله قرار می داد اما غرب نزدیک که به آن حمله می کرد شوروی بود. دلیلش هم این بود که شوروی ها بودند که در جهان اسلام – مثلا افغانستان - حضور مستقیم داشتند. به این ترتیب گروه های جهادی هدایت می شدند به این سو. در حالی که کمک های تکنولوژیک هم از آمریکا می گرفتند. بطور مثال کتابی است تحت عنوان «آمریکا و اسلام سیاسی» اثر جرجیس که سعی در توضیح این دارد که اساسا چرا اخوان این قدر رشد کرد و در این رشد چه میزان حمایت های سیاسی و تکنولوژیک آمریکا موثر بود تا اینکه بتواند گروه های جهادی عرب – افغان را تشکیل دهد و با حزب کمونیست افغانستان درگیر شود. در درون برخی کشورها هم وضعیت چنین بود. به عربستان بنگرید که به دلایل مالی و ایدئولوژیک مبلغ بنیادگرایی است. برخی تحقیقاتی که در این زمینه انجام شده نشان می دهد که عربستان در یک شرایط گرمای درون و سرمای بیرون گیر افتاده است. از یک طرف دولت، دولت ِ مدعی مذهب است اما به دلایل منطقه ای و دلایلی دیگر، سعی می کند از قدرت آمریکا استفاده کند و همین بطور خودکار بسیاری از نیروهای عربستان را در مقابل دولت قرار می دهد. در واقع، عربستان دو راه بیشتر ندارد: یکی این است که جنبش های رادیکال را به بیرون از کشور هدایت کند و دوم اینکه در داخل با آنها درگیر شود. البته برخی از این درگیری های دولت سعودی با بنیادگرایان هم ثبت شده است. از سوی دیگر برخی شواهد نشان می دهد که بسیاری از نیروهای عربستانی هم بنیادگرایان را مورد پشتیبانی مالی قرار می دهند. بنابراین، نظام های خاورمیانه ای سعی می کنند که این جنبش ها را از کشور خود به جاهای دیگر هدایت کنند. به تعبیر ادبیات اسلامی اینها «جمرات الارض» (آتش پاره های بی مکان) هستند که خود را نشان می دهند. این آتش پاره های بی مکان هر جا باشند آنجا را با بحران مواجه می کنند. باید به بیرون رانده شوند . لذا دنبال ضعیف ترین نقطه ای از جهان هستند که بتوانند حضور داشته باشند یا محتمل ترین جایی از دنیا که بتوانند خودشان را نشان دهند. به این ترتیب می بینیم افغانستان انتخاب می شود. نتیجه ای که می خواستم عرض کنم این است که این احیاگری هر چند ضد مدرنیته است اما این طور نیست که همیشه در مقابل غرب قرار گیرد. گاهی با بخشی از غرب علیه بخشی دیگر همسو می شود؛ مثل همسویی با آمریکا علیه شوروی و گاهی هم اتفاقات عکس می شد و می شود؛ یعنی همکاری با روسیه علیه آمریکا و اروپا. خلاصه آنکه، جریان های بنیادگرا – رادیکال در داخل سرکوب می شدند و به بیرون هدایت می شدند. بنابراین یک دنیای سیالی داشتند و در جستجوی امن ترین و مستعدترین مکان ها برای حضور بودند و این مستعد ترین جا در جهان اسلام، فلسطین و افغانستان است.
باز می گردم به آن بحث شما در مورد اینکه بنیادگرایی در واکنش به جهان غرب یا تحولات بیرونی شکل می گیرد و باز می گردد به نص. پرسش این است که آیا اسلام گرایی رادیکال می تواند جامعه ای برای قرن 21 ترسیم کند یا حتا وسیله ای برای انقلاب در دوران فعلی و بر هم زدن نظم موجود حاکم باشد؟ اساسا موفقیت های جریان اسلام رادیکال یا مبارز چیست؟
ماهیت جنبش های رادیکال سلبی است. همین که به قدرت برسند دچار پارادوکس می شوند اما تا زمانی که به قدرت نرسیده اند انرژی بسیار بالایی دارند. بنابراین باید کمی بیشتر آنها را توضیح داد چون انرژی شان در نفی است. وقتی می خواهند یک عمل ایجابی انجام دهند دقیقا مجبور هستند که نه تنها به واقعیت تن دهند بلکه به مکانیزم هایی احتیاج دارند که واقعیت را به نص و نص را به واقعیت ترجمه کند و بنابراین به مکانیسمی تفسیری نیاز می یابند که در واقع، جنبش های رادیکال در درون خود چنین ظرفیتی ندارند. جنبش های رادیکال اصلا به دنبال کسب دانایی در مورد مذهب حرکت نمی کنند. آنچه فقه یا کلام یا فلسفه در مورد نصوص مذهبی می کند، جنبش های اسلام گرا اصلا نه دنبال آن می روند و نه به آن تن می دهند. چرا که اینها مستلزم تخصص است که اینان فاقد آن هستند. بنابراین وقتی قدرت را در دست می گیرند ابتدا شروع می کنند به پیشروی با خشونت. در اینجا دقیقا همان مردمی که آنها را مورد حمایت قرار داده بودند به نیرویی علیه آنها تبدیل می شوند. به این ترتیب جنبش های رادیکال با هدف آرمان رهایی بخش به قدرت می رسند اما پس از رسیدن به آن به ابزار سرکوب منطقه و مردم خودشان تبدیل می شوند و تازه خود تبدیل به یک مستبد جدید در کنار سایر مستبدان می شوند. یکی از راه حل هایی که در مورد جنبش های رادیکال توصیه می شود این است که چگونه بشود جنبش های رادیکال را مدیریت کرد به درون یک دموکراسی اجتماعی.
این راه حل چه میزان موفق بوده یا کارایی آن چقدر بوده است؟
ورود اینها به فضای دموکراتیک هم با مشکلات و نگرانی هایی مواجه است و هم خوبی هایی دارد. به عنوان مثال، اسلام گرایان رادیکال در دو کشور بر طبق فضای دموکراتیک وارد مبارزات انتخاباتی شدند: مصر (درانتخابات قبل) و الجزایر. نگرانی مخالفان این بود که چون اینها در فضای سلبی هستند سعی می کنند افکار عمومی را با رأی جلب کنند اما وقتی مراکز قدرت را گرفتند رأی، یکبار و برای همیشه باشد.
یعنی قدرت را بطور مطلق در دست بگیرند و به سایر گروه ها اجازه حضور یا مشارکت ندهند؟ همان چیزی که حاکمان غرب از آن به عنوان اقتدارگرایی بنیادگرایان یاد می کنند؟
بله. خیلی ها از این نگرانند که بنیادگرایان را وارد پروسه دموکراتیک نمی کنند. چون انرژی بالایی در نفی دارند و دولت ها هم کارایی ضعیفی در خاورمیانه دارند. بنابراین هر کسی که کلیت دولت را هدف قرار دهد ابتدا رأی جمع می کند. یعنی این کار بطور خودکار رخ می دهد. تجربه ایران،عراق، الجزایر، مصر این را نشان می دهد. افزون بر این، سابقه مبارزاتی شان هم به این رأی آوری کمک می کند. بنابراین وقتی دچار آن تناقضاتی که عرض کردم شدند، بر اساس نگاه ایدئولوژیک خودشان به توجیهاتی روی می آورند که مثلا برای دموکراسی فلان شرط را بگذارند، برای تعیین صلاحیت یا رأی هم بهمان شرط را بگذارند. باری، تجربه نشان می دهد که اگر نظام ها بتوانند این جنبش ها را وارد عرصه دموکراتیک سازند به تدریج مجبور می شوند که از بازی های نظامی وارد بازی های سیاسی شوند و مجبور می شوند که در درون فضای ملی عمل کنند و آن فضاها و بحث های جهانی یا جمرات الارض را رها کنند. تجربه حزب الله در لبنان این را نشان می دهد. وقتی حزب الله به دلایلی وارد پروسه مشارکت در نظام سیاسی لبنان شد بخش نظامی اش تا حدی فروکش کرد. تنها توجیه برای سلاح حزب الله همان تهدید دائم اسراییل است. اگر این شرایط تهدید از بیرون برای طالبان در افغانستان هم وجود نداشته باشد اگر وارد پروسه دموکراتیک شوند مجبورند با مکانیسم اقناعی و ... هم درگیر شوند. یعنی به خواست های مردم تن دهند. در این صورت احتمال اینکه گفتگو صورت گیرد و اینها مدیریت شوند و تبدیل به حزب داخلی شوند وجود دارد. پروسه موفق این امر در لبنان خود را نشان داد.
تجربه الجزایر هم نشان داد که مردم به سوی جبهه نجات اسلامی میل داشتند. لذا این حزب به خاطر جمع آوری رأی بیشتر رادیکال تر شد. همین امر ترس سکولارها را فراهم کرد و سکولارها احساس کردند که اگر بناست خودشان حذف شوند چه بهتر که نگذارند اینها بیایند بالا. بنابراین در نطفه خفه شان کردند. شبیه همین در مصر هم رخ داد. یعنی در آستانه انتخابات همه اعضای اخوان زندانی شدند. بنابراین در کشورهای اسلامی این بحث وجود دارد که در هنگام انتخابات باید عده ای زندانی شوند تا انتخابات از بحران عبور کند. یا بحران انتخابات فروکش نماید. زیرا در کشورهای اسلامی انتخابات خود یک بحران است نه اینکه هر انتخاباتی وسیله ای برای عبور از بحران باشد. نفس هر انتخاباتی یک بحران است و هر لحظه که به انتخابات نزدیک تر می شوند بحران هم نزدیک تر می شود. این وضعیت کشورهای اسلامی است و باید مطالعه بیشتری روی رادیکالیسم داشت.
بنیادگرایی را نمی توان بدون عنایت به متن یا چارچوب تاریخی مورد تحلیل قرار داد. اساسا دوره های رستاخیر یا نوزایی اسلامی یا نقطه عطف آن چیست؟ آیا باید به تاریخ و به دوران اموی، عباسی بازگشت یا اینکه مثلا انقلاب ایران، فروپاشی شوروی و .. را می توان نقطه عطف در آن دانست؟ بنیادگرایی چه دوره های تاریخی یا تکاملی را از سر گذرانده است؟
بنیادگرایی مدرن است و برخی در تعریف بنیادگرایی به یک نوع گزاره «توتولوژیک / این همانی» هم اشاره دارند. به این معنا که بنیادگرایی مدرن، مدرن است. به هر حال، بنیادگرایی، پدیده ای مدرن است.
یعنی به مرور زمان تکامل یافته و مدرن شده یا نفس وجودش مدرن است؟
نفس وجودش مدرن است. بنیادگرایی یعنی بازگشت به نص دینی. این بازگشت در نظریه های کلاسیک هم نبود. نظریه های کلاسیک بر اساس مکاتب اجتهادی عمل می کردند. بنیادگرایی یک ایدئولوژی است. ایدئولوژی که غیرش مدرنیته است. آنگاه که رهبران القاعده مثلا سخن از یهودیت و مسیحیت به میان می آورند نباید فریب بخوریم که اینها ضد مسیحیت هستند بلکه ضد تجدد هستند. یعنی فضای بحران های اخلاقی غرب را رصد می کند. مثلا آنچه که بنیادگرایان مسیحی تحت عنوان رهایی اخلاقی – که به نظرشان منفی است - طرح می کنند این اتفاقی ایدئولوژیک است. یعنی دولت های مدرن بنیادگرا یا جنبش های مدرن بنیادگرا جنبش های شرعی نیستند هر چند که به شریعت هم استناد کنند. در واقع، منظور اینان از شریعت، نص است یا حتا بخش هایی از نص که توان حمایت از ایدئولوژی آنان را دارد. هر چند که بنیادگرایان در پی این هستند که مواضع خودشان را با استناد به شریعت توضیح دهند. به عبارت دیگر، اینان با هر نوع از نظریه های اجتهادی در صورتی موافقند که توجیه گر اینها باشد. یعنی نه تنها به رهبران یا مراجع مذهبی مراجعه نمی کنند بلکه انتظار حمایت از آنها را هم دارند. هیچ جنبش بنیادگرایی در جهان سنی نیست که به مجتهدان بزرگ تکیه کند.
وجه تمایز بنیادگرایی شیعی و سنی هم در همین جاست؟
بله. حتا بنیادگرایی شیعی هم همین طور است. بنیادگرایی شیعی هم به رغم تمایزهایی که با اهل سنت دارد اساسا سراغ مفهومی به نام «مرجع» نمی رود. دنبال مرجعی است که او را حمایت کند یعنی نگاهی ابزاری به مرجعیت دارد. درست است که بنیادگرایی در جامعه شیعه را شاید مرجع بتواند کنترل کند اما بنیادگرایان به مرجعیت تن نمی دهند. تا کنون شده که جنبش صدر در عراق به آیت الله سیستانی تمکین کند؟ آنگاه هم که تمکین می کند تحت شرایطی است که زور او نمی چربد. مثلا جوان بنیادگرای عراقی می گوید نمی دانیم چرا ایت الله سیستانی چنین گفت و چنان کرد. این در همه کشورها رایج است. یعنی بنیادگرایی خصلتی دارد که به به مراجع سنتی توجهی ندارد و سعی در استخدام آنها به نفع خود دارد. هر چند که گاهی هم از انرژی نهادهای سنتی استفاده می کند اما تمکین نمی کند. این مهمترین چیزی است که در رادیکالیسم در حال رخ دادن است.
فرق میان مسلمان ساکن و محصل در غرب با مسلمان ساکن در سرزمین های اسلامی چیست؟ چرا که بسیاری از این حملات انتحاری از سوی مسلمانان ساکن غرب انجام می شود. اساسا محیط پرورش آنها چگونه است که بعضا مبادرت به حملات انتحاری می کنند؟
این امر را باید در چیزی به نام «مهاجرت» جستجو کرد. این پدیده یک نوستالژی درست می کند. یک نوع میل به وطن در عین نفی وطن در آن هست و در جستجوی هویتی است که بالفعل نامحقََََق است. وقتی که یک مهاجر در یک جای غریب است اساسا رادیکال است یعنی سعی می کند تمایزات خود را حفظ کند. پدیده مهاجرت را باید جدی گرفت چرا که تعدادی از مهاجرین سعی در حل شدن در جامعه مقصد دارند اما بسیاری دیگر نمی توانند و نمی خواهند و نباید هم حل شوند. چرا که مفهوم مهاجرت به معنای تهی شدن از همه چیز نیست. اینان برای اینکه بتوانند خود را حفظ کنند با نیروهای هم نوع خود ارتباط می گیرند. فرد مهاجر زمانی که تنهاست تساهل بیشتری دارد اما زمانی که چند نفر شدند سعی می کنند خلوص هویتی نشان دهند و خالص باقی بمانند. جنبش های رادیکال در مهاجرت، مهاجران را می یابند و مهاجران برای تبیین هویت خود به سابقه ذهنی خود باز می گردند و محیط مبدا را با محیط مقصد مقایسه می کنند. آن وقت احساس می کنند که همین کشور مقصد است که آنها را به این روز افکنده است. بنابراین سعی می کنند به ذخایری که داشتند باز گردند. اکثر بنیادگرایان هم با علما ارتباط ندارند و مطالعات شان فردی است یعنی اسلام شناسی و اسلام گرایی آنان بدون معلم است. اکثر اینها در مراکز سنتی درس نخوانده اند همچون سید قطب. بنابراین به کشف چیزی رو می آورند که اسلام هویت است.
پس در واقع بحران هویتی که بر فرد در خارج بار می شود بحرانی است که در داخل بوده و از داخل همراه وی بوده و همین بر روحیات فرد در خارج تاثیر می گذارد و به جستجوی آن بر می خیزد؟
یعنی بسیاری از مهاجرین به خاطر فشارهای داخلی مهاجرت کردند که البته اکثر اینها برای تحصیل رفتند. اگر به هر دلیل مهاجرت کردند، هر چند از جامعه خود ناراضی اند اما از جامعه مقصد هم ناراضی اند. بنابراین هر دو را غیر خود می پندارند.
چرا هواداران و اعضای بنیادگرایان را اکثرا جوانان و دانشجویان فنی – مهندسی تشکیل می دهند تا علوم انسانی؟
دلیلش این است که هر کسی در هر حوزه ای آگاهی بیشتری داشته باشد ریسک کمتری می کند. در ایران هم چنین بود. بسیاری از جوانانی که به رادیکالیسم کشیده شدند مثل چپ ها، مجاهدین خلق و ... عادت داشتند که کتاب های فنی بخوانند. از سوی دیگر قطعیتی که در این علوم وجود دارد در علوم انسانی نیست و نمی توان با خواندن یک یا چند کتاب انگشت شمار آگاهی مفیدی نسبت به مسائل علوم انسانی کسب نمود. مثلا فردی مانند تقی ارانی که برای آموختن فیزیک و شیمی به آلمان رفته بود با مطالعه چند کتاب مارکسیستی به مارکسیسم روی آورد. جالب اینکه این کتاب ها در اروپا برای آموزش کارگران نوشته شده بود اما او و همفکرانش گمان می کردند این کتاب ها علم مبارزه را می آموزد. یا فردی مثل سید قطب به این باور می رسد که جامعه و دولت اسلامی دچار انحطاط است و در غرب هم فقط استعمار وجود دارد و انحطاطی که آن را جاهلیت قرن بیستم می نامد. وقتی چنین بحثی مطرح می شود باز می گردند به خویشتن خویش و چون در آن هم چیزی نمی یابند به نص و تفسیر قرآن باز می گردند. این تفسیر روزآمد قرآن البته بدون تکیه بر ادبیات تفسیری که در جهان اسلام وجود داشته شکل می گیرد. قطب برای فرار از دنیای امروز و تغییر آن، یک دنیای تیپ ایده آلی را تصور می کند و فکر می کند که اکنون در زمان پیامبر اسلام (ص) زندگی می کند و آیه های قرآنی هم نه بر پیامبر که بر او نازل می شود. و هر مسلمانی بی آن که نیاز به درک ساختار عمومی و روابط آیات با یکدیگر و کل تعالیم اسلامی داشته باشد، موظف به انجام و اجرای مفاد تک تک آیات به طور مستقل است؛ به ویژه آیات جهاد که به تعبیر بنیادگرایان «فریضه غایب» در زمان حاضر است.
به استبداد داخلی و استعمار خارجی اشاره کردید. من از زاویه دیگری به آن می نگرم. اینکه باید میان دو نقش تمایز قائل شد: «نقش حکومت به طور اعم» که دین را ابزاری برای سرکوبی و مشروعیت بخشی به خود قرار می دهد و دوم « رفتار نخبگان سیاسی بطور اخص» در جهت مشارکت دادن مردم و ایجاد چارچوبی ایدئولوژیک برای تقویت مشروعیت رژیم. حال تحلیل شما در خصوص نقش این دو عامل در برابر بنیادگرایی و بنیادگرایان چیست؟
واقعیت این است که کشورهای اسلامی عقب افتاده اند. در این کشورها، مردم ، به خصوص نخبگان و روشنفکرانش ناراضی هستند. در این نارضایتی بخش هایی از این ناراضیان راه حل را در مرام های وارداتی می یابند مثل کمونیسم و لیبرالیسم و ... . برخی دیگر هم از فضاهای مذهبی سود می جویند. حال دو گروه بر همین اساس بسیار مهم بودند: «بنیادگرایان» و دیگر کسانی که سعی می کردند بین مفاهیم بنیادگرایانه مذهبی و این مکاتب یک آشتی برقرار کنند. همچون چپ اسلامی در ایران که جریان های التقاطی خوانده می شدند. هر دوی اینها گرفتار یک معضلی بودند. معضل این بود که نمی توانستند هیچگاه میان این دو آشتی برقرار کرده یا تعادل برقرار کنند. بخشی از انرژی شان اینگونه هدر می رفت. آنگاه هم که سعی می کنند وارد فضای سیاسی شوند دچار پارادوکس هایی می شوند. در کشورهای اسلامی نخبگانی که خواستند وارد فضای دموکراتیک شوند مفاهیم دموکراتیک را توجیه شرعی کردند. مثل اینکه هر رأی یک جهاد است یا اینکه هر رأی تیری است علیه دشمن. یک چیزی تحت عنوان «جهاد الرأی» در کشورهای اسلامی رایج شد. طرح این مساله مشکلاتی را دامن می زند: آن کس که در کشورهای اسلامی قدرت را بدست دارد احساس می کنند که این موج آنها را خواهد برد. بنابراین جلوی آن می ایستند. آنهایی هم که با قدرت آمدند بعدها سعی می کنند جهادالرأی را توجیه کنند. یعنی اعتمادی به فرایند دموکراتیک وجود ندارد. هم نخبگان به فرایند دموکراسی اعتماد ندارند و هم دولت. بنابراین پدیده ای به نام تخلف در کشورهای اسلامی سر باز می کند. آنگاه که دولت مسیر دموکراسی را می بندد اینها دست به سلاح می برند. جامعه ناراضی است اما نه راه مبارزه مسلحانه مسیر را به سوی یک فضای مطلوب می گشاید چون ترس ایجاد می کند و نه دموکراسی توانست. یک بدبینی هم نسبت به نیروهای بی طرف خارجی هست که به آنها بی اعتماد است مثل حضور نهادهای بین المللی در انتخابات. اینها را نماینده استعمار می بینند. بنابراین فرقی میان دولت «آ» و دولت «ب» نیست. همیشه یک دشمن در سایه وجود دارد که یا همیشه به کسانی که در قدرت اند کمک می کند (نظر نخبگان مخالف) و یا کمک می کند به آنهایی که مخالفند (از دیدگاه دولت). چیزی شکل می گیرد به نام نظریه عمومی توطئه. یعنی نگاه دولت به اپوزیسیون و نگاه اپوزیسیون به دولت و نگاه نخبگان و مردم همگی به یکدیگر همانند است. به این معنا که یکدیگر را عامل بیگانه می دانند و هر حرکتی را ناشی از مداخله عامل بیگانه می شمارند. به انتخابات به عنوان قاعده ای برای حل اختلافات نگاه نمی کنند بلکه آن را به مثابه چیزی که توأم با ابعاد ناشناخته و مسیرهای توطئه آمیز است تلقی می کنند. به آن قواعد به ما هو قواعد تکیه نمی کنند. قواعد به علاوه یک X است و اساسا آنX هم مبهم است و هم مهم است. به همین ترتیب همه چیز به سویی می رود که اجازه نمی دهد کشورهای اسلامی راه برون رفت را بیابند. این چیزی است که باعث شکل گیری Double Radicalism یا افراطی گری دوسویه می شود. دولت برای کسب مشروعیت سعی می کند رادیکال شود نه اینکه به رأی تمکین کند. سعی می کند تهدیدهایی از بیرون را نشان دهد و در مقابل اقداماتی درونی را به تصویر بکشد که حاکی از همسویی با بیگانگان است. مخالفان دولت هم البته چنین مسیری را دنبال می کنند و از استراتژی انتساب پیدا و پنهان دولت به بیگانگان سخن می گویند. این رادیکالیسم دوسویه هرگز اجازه نمی دهد دولت با اپوزیسیون وارد گفتگو شود و مخالفان را در پروسه حل بحران مشارکت دهد. مخالفان یا باید تابع نیروهای حاکم باشند و یا عامل بیگانه محسوب می شوند و از چرخه سیاسی به بیرون پرتاب می شوند. درست به همین دلیل است که نظام های سیاسی در جهان اسلام همیشه نیازمند تصفیه های دوره ای است. این تصفیه ها هر روز دولت را کوچک و در عین حال خشن تر می کند و هر روز اپوزیسیون را قوی تر و نامسنجم تر می کند. چرا که نیروهایی با منافع بسیار متفاوت در میان اینها قرار می گیرد. مثلا وقتی جنبشی صلح آمیز در یک کشور شکل می گیرد – به همین دلایلی که گفته شد - ادعاهایی دارد از جابلقا تا سابلقا. یعنی بطور مثال از اصلاح قانون انتخابات در درون قانون اساسی تا تغییر رژیم حاکم بر آن کشور را سر می دهد. این وضع، جنبش های اصلاحی را از درون تضعیف می کند و اتفاقا دولت ها هم در پی یافتن راهی برای بدنام کردن چنین جنبش هایی هستند. بدنام کردن دولت توسط اپوزیسیون و بالعکس، موجب شکل گیری چرخه نفی در کشورهای اسلامی می شود و در چنین شرایطی است که دولت قائم به زور می شود نه اعتماد عمومی. بر همین اساس هیچ دولتی در جهان اسلام نیست که دوست و حامی نزدیکش سرداران نظامی نباشد.
نوسازی سریع به سبک غرب چگونه است؟ و چه تاثیری می تواند بر جنبش های رادیکال داشته باشد؟
باید دید شتاب های نوسازی چگونه بوده است. در کشورهای اسلامی نوسازی فقط در سطح تکنیک است ولی در حوزه عمل اجتماعی شاهد نوسازی نبودیم یا کمتر پیشرفتی دیده می شود. یعنی اقدام به وارد کردن نهادهایی چون دانشگاه، حزب و ... می شود اما چون این نهادهای تولید مشروعیت در درون ایدئولوژی و رقابت، سیاه – سفید می شوند نمی توانند تبدیل شوند به داورانی که اطمینان در قاموس شان معنا بیابد. در این دیدگاه، مثلا حزب و دانشگاه یا خوب است یا بد. یعنی خود پیشاپیش موضوع داوری واقع می شوند نه این که داور اختلافات و عامل حل بحران تلقی شوند.
آیا مورد ترکیه استثنا نیست؟
این کشور هم مشکلات خاص خود را دارد. ترکیه در درون پارادوکسی گیر افتاده است. خیلی از کشورهای غربی سعی کردند با اشاره به الگوی ترکیه اساسا کشورهای اسلامی و اسلام را به دو گروه تقسیم کنند: اسلام خوب و اسلام بد/ دموکراسی خوب و دموکراسی بد. منظورشان از دموکراسی خوب دموکراسی هایی بود که یک رأی برای همیشه را مد نظر نداشتند که در واقع، رأیی صوری می شود. به نظر آنان الگوی ترکیه دموکراسی خوب است که رأی همچنان حضور دارد. اما تحلیل های بعدی و اتفاقاتی که رخ داد نشان داد که آنجا هم پارادوکس لاینحلی هست. مثلا وقتی دولت به حدی می رسد که نیاز به رأی مردم پیدا می کند به آرای احزاب مذهبی تکیه می کند که بلافاصله توسط ارتش کنترل می شود. این اتفاقی است که دولت های ترکیه، دولت هایی بخت یار نبودند. چندین بار احزاب منحل شدند و دوباره شکل می گیرند و بالا می آیند. دوباره به تیغ ارتش می خورند و فرو می افتند. در عین حال ترکیه به دلایل زیادی سعی می کند جلوی دموکراسی را نبندد. علت این است که همسایه غرب است و تلاش می کند وارد اتحادیه اروپا شود. این وضعیت دست نظامیان را می بندد تا کوتاه بیایند. در عین اینکه دست نظامیان را می بندد ، دست اسلام گرایان را هم می بندد که افراط نکنند. بنابراین دو ضرورت کنترلی اندکی ترکیه را به تعادل نزدیک کرده است: از یک سو احتیاط نظامی ها تا ترکیه را از این شرایط دور نکنند و از سوی دیگر احتیاط اسلام گرایان که این نیم بند امتیازاتی که می گیرند را از دست ندهند. چنین وضعیت تعادل بخشی در سایر کشورها نیست.
ویژگی های جنبش های اسلامی بنیادگرا چیست؟
ویژگی عمومی اش نفی حال و بازگشت به گذشته است. نص گرا هستند. با تکیه بر ایده آل هایی که دارند خشونت را روا می دارند. بنابراین مکانیسم اعمال ایده ها خشونت است. فراگیر هستند یعنی در بسیاری از کشورها ریشه دارند. در قدیم می گفتند دموکراسی ها با هم نمی جنگند. تز دیگری هست که می گوید دیکتاتورها از هم الهام می گیرند. یعنی سعی می کنند در نظام بین الملل همتای خود را بیابند. اما تاریخ معاصر کشورهای اسلامی نشان می دهد که رادیکال ها، اتفاقا در شرایط فقدان دشمن مشترک، قوی ترین دشمن همدیگر هستند.
وضعیت رهبری آنها چگونه است؟ با توجه به پراکندگی گروه های بنیادگرا آیا اینان رهبری واحد و منسجمی دارند؟
بنیادگرایان کلاسیک شکل گلدکوییستی داشتند. یعنی رهبران پنهان یا آشکار داشتند و سعی می کردند از درون شبکه ها، زنجیروار به هم وصل شوند. اخوان هم همین گونه است. در هر کشوری امیری یا شعبه ای دارد. حتا اشراری مثل ریگی هم از اینها الهام گرفته اند و سعی می کنند رییس خود را امیر خطاب کنند. اما به تدریج، این جنبش ها خصلت شبکه ای یافته اند و در دنیای بدون رهبر به همکاری ها و فعالیت های خود ادامه می دهند.
آیا این تناقض آمیز نیست که به رغم دیدگاه های بسیار سنتی که دارند اما از ابزارهای مدرن برای رسیدن به هدف استفاده می کنند؟
بله استفاده می کنند اما این تناقض همیشه هست. اینها از بهترین سیستم های مهندسی استفاده می کنند. در واقع، فضای ارزشی برای اینها اهمیت دارد که سنتی است نه فضای عینی. چون حوزه سیاست ارزشی است آنجا هم سنتی اند. سنتی هم نیستند بلکه بنیادگرا هستند. این سیستم های شبکه ای برای تخریب جالب است نه سازندگی. از آن روی که سلبی هستند و همین سلب نیز هدف نهایی این جنبش هاست، احتیاجی به همکاری های سازنده و مداوم ندارند. این دسته از فعالان مخالف وضع موجود از طریق رسانه های جهانی به هم مرتبط اند. اینها خواهر خوانده هم پیدا می کنند. مثلا حزب تحریر ازبکستان (که توسط یک اخوانی در فلسطین تاسیس شده بود) از جاهای دیگر هم کمک مالی و آموزشی دریافت می کند اما رهبری ندارند یا ارتباط سازمانی ندارند. چرا که برای یک رادیکال فرقی نمی کند و فقدان رهبری برایش یک نقطه ضعف تلقی نمی شود. یکی از ویژگی های رادیکالیسم این است که بر بنیاد ترس استوار شده است. به خصوص در دولت های مدرن که بر تروریسم تکیه می کنند. اینکه چگونه بین اپوزیسیون ایجاد ترس کنند یا در بین دولتی ها ایجاد ترس کنند؟
به ترساندن دولت های دموکراتیک مبادرت می ورزد تا شهروندان فشار بیشتری بر سیاست های خاص یک دولت داشته باشند. مثلا ایجاد وحشت در اسپانیا در اثر ترورها ممکن است باعث شود که دولت اسپانیا در برخی سیاست خارجی خود تجدیدنظر نماید و کوتاه آید. رادیکال ها با مخالفان خود حتا با ایجاد ترس تعامل می کنند. ترسی که ناشناخته است و نمی دانید از کجا می آید.
به هر حال هر فعالیتی (اعم از تروریستی یا غیر آن) نیازمند هزینه ها یا منابع مالی است. منابع مالی بنیادگرایان چگونه تامین می شود؟
ترس منبع تولید می کند. بعضی جاها توجیهاتی هم دارند. یعنی از مصادره اموال استفاده می کنند. این سنتی است که در اکثر جنبش های چپ هم بود که بانک می زدند. بیشترین منابع مالی رادیکال های مسلمان اما از طریق هوادارانشان تامین می شود. به خصوص در کشورهای سنی که ایده جهاد و کمک به جهادیون مهم است. انجمن های خیریه و ثروتمندان هم کمک می کنند و اخیرا گفته می شود که اینها تحت پوشش افراد، سازمان های مالی پیچیده را هم هدایت می کنند تا بتوانند منابعی دریافت کنند.
ارزیابی شما از جنبش های رادیکال و سرانجام و سرنوشت آنها چیست؟
جامعه خاورمیانه فضایی را شکل داده و بر اساس آن یک گرداب سیاسی ویژه در آن پدید آمده که به این زودی ها حل شدنی نیست(یعنی چرخه عقب ماندگی، استبداد و استعمار). به خصوص آن فضای واگرایی نسل اندر نسلی که میان نیروهاست و اجماع درون کشورها را می شکند و حاکمان را وا می دارد همواره به قدرت نظامی و لاجرم سیاست خارجی تکیه می کنند. و این فرق نمی کند که سیستم جمهوری باشد یا پادشاهی. در چنین شرایطی، این فرایند رادیکالیسم هنوز ادامه دارد و برای مدتی هم ادامه خواهد داشت. ولی وظیفه جوامعی مثل جامعه ماست که راه های شناخت این پدیده و برون رفت ها را مورد بحث قرار دهد. به نظر می رسد در چنین شرایطی، پیش و بیش از اینکه نیاز به عمل داشته باشیم نیاز به فهم این پدیده و توسعه آگاهی عمومی جامعه درباره رادیکالیسم هم داریم.